دو روز پیش ، دوشنبه 4 بهمن( به طرز غریبی در دومین سالگرد آشنایی مون) پیام داد ... سلام، و بعدم پرسید خوبی ؟ گفتم من خوبم آره .. تو چطوری؟ گفت من نه خیلی؛ down ام به قولی. پرسیدم چرا عزیزم ؟ گفت "هیچی.. تنهایی و اینا داره فشار میاره راستش." و بعدم ادامه داد :" باید یه فکری بکنم به حالش..." با شیطنت پرسیدم " به حال تنهایی ؟.. داری به زبون بی زبونی بهم میگی می خوای زن بگیری ؟"  گفت :" زن که... یه رابطه ای چیزی بلاخره..." فهمیدم موضوع جدیه. ما در این باره قبلا صحبت کرده بودیم. روزای اول دانشگاه بهم گفته بود اگه موقعیت مناسبی برات پیش اومد یا با آدم درستی آشنا شدی استفاده کن. من اون شب بعد از این جمله تا صبح گریه کردم. حتی سلفی هم دارم از اون شب؛ دم دمای صبح وقتی برای بار دهم رفتم توی دستشویی تا صورتمو بشورم تصمیم گرفتم از صورت غرق در اشکم و چشمای قرمزم عکس بگیرم. نمیدونم چرا .. شاید چون حس کردم لازمه گاهی این شب رو به خودم یادآوری کنم تا یادم بیاد که چقدر دوسش دارم . که چقدر از اون چیزی که حتی خودم اغلب اوقات فکر میکنم هم برام عزیز تره اونقدر که نمیخوام و نمیتونم به موقعیت مناسب یا آدم درست دیگه ای حتی فکر کنم. یادمه آخرشم با قرص خوابم برد اون شب.

با تمام این اوصاف، روز بعد و روزهای بعدتر وقتی به اون جمله فکر می کردم کل قضیه به نظرم به طرز غمگینی تحسین برانگیز می اومد. به این فکر کردم که دقیقا همین رویکرد و نگاه منطقی من رو دلبسته کرد . به این فکر کردم که اگه دقیقا برعکس این جمله رو می گفت چقدر خشمگین می شدم و احتمالا درجا همه چیز برام تموم می شد. به این فکر کردم که چقدر خوبه جملاتی مثل :" تو فقط مال منی " و یا مثلا "نبینم با کس دیگه ای حرف بزنی" و یا " کسی بهت نگاه چپ بندازه فلانش می کنم" و این ها توی رابطمون جریان نداره.  بعدا بهش گفتم که راستش اون جمله من رو به طرز غریبی غمیگن کرد، ولی با این حال منطق پشتش رو میفهمم و خیلی برام تحسین برانگیزه و میخوام بدونی که من هم متقابلا همین رو ازت میخوام، اگه موقعیت مناسبی برات پیش اومد احسان، حتی یک لحظه هم درنگ نکن. در پاسخ گفت من نمیخواستم واقعا ناراحتت کنم . معذرت میخوام. اصلا پشیمون شدم.. می مونی تا خودم بیام ببرمت. 

هردو میدونستیم جملات آخر حقیقت نداره؛ با این حال خندیدیم و گذر کردیم.

بعد از اون تا امروز هر موقع فرصتش پیش اومد سعی کردم با شوخی هایی حول محور مثلا ازدواج کل قضیه رو کمی بیشتر عادی سازی کنم . مثلا وقتی شرکتش رو ثبت کرد به شوخی گفتم دیگه وقتشه برات زن بگیریم... مدام سعی کردم بهش یادآوری کنم که با اینکه رابطه ی ما فراتر از دوستیه ولی یادت نره که من هر روز و هر لحظه حق آشنایی با افراد دیگه رو برات قائلم.

نمیدونم واقعا کار درستی بود یا نه.

دوشنبه 4 بهمن وقتی پیام داد و گفت تنهایی بهش فشار آورده، خیلی غمگین شدم. اشک از گوشه ی چشمم جوشید ولی تایپ کردم : نظرت راجع به تیندر چیه ؟ گفت خوبه. نمیدونم. من کلا توی زندگیم هیچ وقت خیلی تلاشی حول محور رابطه نکردم. اشتباه کردم انگار . گفتم نه عزیزم اشتباه نکردی تو در هر موقعیت با توجه به شرایطتت و آگاهیت بهترین تصمیم رو گرفتی . الانم که دیر نشده. اصلا الان وقتشه...

گفت ببخشید دالیا . نمیخواستم ناراحتت کنم. یه چندتا اتفاق دیگه هم افتاده و مجموع این ها امروز یهو زد بیرون. پرسیدم چجوری زد بیرون ؟ گریه کردی ؟ گفت گریه که حالا آبغوره ی اون شکلی نه...ولی آره...

گفتم الان زنگ میزنم حرف بزنیم. اشکام رو پاک کردم و به صورتم آب زدم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. برگشتم به صفحه چت ، چند لحظه مکث کردم و یک نفس عمیق کشیدم و روی آیکون دسته تلفن کنار تصویر پروفایلش انگشتم رو کشیدم. طی دوسال رابطه این دومین باری بود که قرار بود تلفنی حرف بزنیم. صدای عمیق و زیباش حین به زبون آوردن واژه سلام با لبخند کمرنگی که حتی از پشت تلفن هم حس می شد آرومم کرد. عجیبه ولی حقیقت اینه که خیلی یادم نمیاد دقیقا از چی حرف زدیم. ولی یادمه که مدام می خندید و با اینکه به وضوح غمگین بود تمام تلاششو کرد تا روی لبای من هم لبخند بنشونه و موفق هم بود. تا اینکه میون حرفاش گفت : حیف که نیستی. حیف که در دو مرحله متفاوت از زنگی هستیم...

و همین برای من کافی بود تا بزنم زیر گریه...خصوصا جمله آخر به طرز غریبانه ای غمگینم کرد چون احساس کردم اشاره ای به فاصله سنیمون داره.

پشت تلفن مدام اسمم رو صدا می زد و معذرت خواهی می کرد... گفت اشتباه کردم نباید این رو الان می گفتم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم این حرفو نزن ناراحت میشم.  هرچیزی که از ذهنت می گذره هر موقعی ای که از ذهنت میگذره باهام درمیون بذار. اصلا به من اگه نگی به کی بگی..؟

کمی بیشتر حرف زدیم و من بازهم روی تیندر تاکید کردم. گفتم اصلا نصبش کن و یه نگاه خریدارانه بهش بنداز .. بلاخره شما برنامه نویسی برنامه رو نصب کن ببین چجوریه و چیکار کردن و اینا. خداحافظی که کردیم پیام دادم که چقدر خوشحال شدم صدات رو شنیدم... کمی چت کردیم و در انتهای مکالمه بازهم تاکید کردم که باهام حرف بزن عزیزم . گوش دادن به حرفات تنها کاریه که از دستم برمیاد و این عادلانه نیست که ما باهم بخندیم ولی تو تنهایی اشک بریزی.

طی همین سه روز انقدر مکالمات عمیق داشتیم که به جرئت می تونم بگم در کل این 2 سال نداشتیم. مرد دوست داشتنی درونگرای من ... چقدر خوشحالم که من رو انقدر نزدیک دیده .. ولی با تمام این اوصاف سه روزه که نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم. 

مدام با خودم تکرار می کنم که تو داری کار درستو می کنی . تو آدم منطقی ای هستی و این همون چیزیه که تورو از خیلی از هم سن و سالانت متمایز می کنه. همین رویه رو ادامه بده. تشویقش کن که با آدم های جدید آشنا بشه و کنارش باش.

ولی نمیتونم. سخته.خیلی سخته. خیلی سخته...

دیروز بهم گفت توی بامبل ( برنامه ای مشابه تیندر) با چند نفر مچ شده . خوشحال شدم که بلاخره تصمیم گرفته قدم سازنده ای برداره... ولی قلبم ترک خورد.

پرسیدم کی میری دیت ؟ گفت حالا حالا ها ظاهرا باید حرف زد. گفت سخته برام ... من حرف زیادی برای گفتن ندارم.

امروز گفت حالش بهتره و برنامه رو هم موقتا غیرفعال کرده. گفت حس کرده یکم too much بوده براش و میخواد آرومتر پیش بره. پر از احساسات متناقضم. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. و از طرفی هم نمیدونم واقعا برنامه رو غیرفعال کرده ؟ یا شایدم متوجه شده اونقدرا هم که سعی میکنم اداشو دربیارم برام آسون نیست شنیدن ازش...

تمام این دو روز از تصور اینکه انگشتای کشیدش رو با عشق روی تنی غیر از تن من بکشه اشک ریختم. از تصور اینکه کنار گوش یک نفر دیگه غزل های حافظ رو زمزمه کنه... از تصور اینکه لب های دختری رو ببوسه که من نیستم...

شاید برنامه رو غیرفعال کرده باشه ولی آخرش که چی ...؟ من وقتی درسم تموم بشه اون یک مرد 40 ساله ست.

نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم...

 

پ.ن1: نوشتن این پست یک روز کامل از من وقت گرفت. چند خط اول رو که نوشتم انقدر گریه کردم که حس کردم فقط باید بخوابم تا بتونم به حال عادی برگردم. بیدار شدم و ادامه ش رو بازهم با اشک های سرازیر نوشتم. نمره ی سه تا از درسام امروز اعلام شد. ریاضیات گسسته 17.86 ، ریاضی عمومی 18.2 و کارگاه کامپیوتر 20. ولی انقدر حالم بده که نمیتونم خوشحال باشم. فردا امتحان انقلاب اسلامی دارم و حتی یک کلمه هم نخوندم. نتونستم تمرکز کنم. قصد دارم صبح زود بیدار بشم و فقط یک دور سریع از روی جزوه خلاصه بخونم و باقیش رو هم بسپارم به امداد های غیبی و قابلیت سرچ از روی pdf. 

موافقین ۴ مخالفین ۰

یکی از آدم های مورد علاقم توی اینستاگرام، یه پست قدیمی داره که اینطوری شروع میشه :" خانم راننده اسنپ میگه "من خودم یه شاگرد داشتم رفت خارج بد شد." دبیره و داره از مدرسه شون تعریف می کنه . از اینکه دخترا مهاجرت می کنن میرن اون ور ولی درس نمی خونن . از اینکه شاگردش که باباش داروسازه و خودشم درسش خوب بوده رفته ترکیه و اون روی " واقعی" خودشو نشون داده و درس رو ول کرده... اون روی واقعی ما دخترا چیه ؟ درس خوندن افراطی ! میخوام فیلم ببینم. درس خوندی ؟ میخوام موسیقی کار کنم . درس خوندی ؟ میخوام برقصم . درس خوندی ؟ همین الان پیج های استادی گرام رو ببین؛ همه دخترن. بعضیامون تا سن های بالا به صورت تشدید شده داریم درس می خونیم . انگاری تمومی نداره. انگار نمیدونی اصلا به کجا می خواد برسه . گاهی حتی نگاه به عقب نمیدازیم ببینیم سود مالی داشته ؟ سود کاری داشته ؟ چی نصیب شده ازش ؟ از حق نگذریم گزینه های دیگه ای هم اونقدرا وجود ندارن.  راه فرار از خانواده سنتی و خشن ، ازدواج اجباری ، مردسالاری افراطی، راه دیده شدن تو جامعه مدرک زده، تحویل گرفته شدن تو خانواده و ... همین درس خوندنه..."

این یادداشت ( مثل خیلی از یادداشت های دیگه ی این آدم) تاثیر شگرفی روی من داشت ...هنوز هم بعد از گذشت بیش از یکسال از این پست، یادش می افتم و به این فکر میکنم که یک روزی هم می رسه بلاخره که من برم و" اون روی واقعی"خودم رو نشون بدم...

اما تا اون روز، به قول شارل بودلر " باید درس خواند، اگر نگوییم از سر علاقه، دست کم از سر ناامیدی؛ زیرا از هر جهت نگاه کنیم، درس خواندن از وقت تلف کردن کم تر ملال آور است..."

 

پ.ن: البته بودلر گفته باید *کار کرد... من کمی بومی سازیش کردم.

موافقین ۴ مخالفین ۰

انقدر که ریاضیات گسسته بد ، ضعیف ، ناقص و شلخته تدریس شد این ترم که دارم فکر میکنم اینو که با تقلب پاس کردم حتما یه برنامه شخصی منسجم برای خوندنش از روی یه منبع درست حسابی بریزم. حالا یا موازی با ترم آینده یا توی تابستون. سرچ کردم دیدم چندتا تدریس خوب هم توی فرادرس داره؛ ولی من احتمالا باید از کتاب ریاضیات گسسته دبیرستان رشته ریاضی شروع کنم و شاید حتی تستای کنکورش رو هم بزنم و بعد برم سراغ منابع و تدریس های دانشگاهی.

توی گروه کلاس کمی غر زدم و نوشتم " واقعا حس نمی کنم چیزی به اسم ریاضیات گسسته رو بلدم..." یکی از بچه ها ریپلای کرد و گفت:" اگه یه وقت شک داشتی میتونی نمونه سوالات کنکور ارشد این درس رو یه نگاه بندازی." 

آره خلاصه. همین.

موافقین ۲ مخالفین ۰

فیزیک رو حذف کردم. این احتمالا اولین تصمیم سخت و نسبتا مهمی بود که در دوران دانشجوییم گرفتم؛ از روزی که ایده ی حذف کردنش در ذهنم شکل گرفت تا لحظات آخر مدام جمع تفریق می کردم که ببینم بعد از حذف فیزیک با توجه به تعداد واحدهایی که برام باقی می مونه و با فرض اینکه معدل رو بالا نگه دارم تا بتونم در ترم های بعد 24 واحد بردارم ، گزینه 6 ترمه تموم کردن برام باقی می مونه یا نه ؟ میدونم با توجه به رشته و دانشگاهم کمی دور از ذهن و ایده آل گرایانست؛ فقط دلم میخواد که این گزینه رو هم فعلا روی میزم داشته باشم. اگه 5 ترم باقی مونده رو 24 واحد بردارم و یک ترم تابستونی هم بردارم ... اونوقت هنوزم میتونم 6 ترمه تموم کنم. به جز من قریب به 10 نفر دیگه از بچه های کلاس هم این درس رو حذف کردن که این یعنی قریب به یک سوم از بچه های کلاس. دو سوم باقی مونده پول گذاشتن روی هم و یک استاد پیدا کردن و یک گروه توی واتساپ تشکیل دادن و اون شخص رو اد کردن که امروز سر آزمون میانترم سوالا رو بفرستن توی گروه و اون شخص حل کنه. جمعا معلوم نیست چند میلیون تومن به یارو پول دادن و طرف تو زرد از آب دراومد. حتی یک سوال رو هم نتونست حل کنه و وسط آزمون هم غیبش زده.خوشحالم که وارد این بازی کثیف نشدم. حالا بقیه بچه ها هم در به در دنبال اینن که نامه بدن به نمیدونم کی و درخواست کنن حذف اضطراری یک بار دیگه تمدید بشه تا بتونن حذف کنن.

از بچه های کلاسمون خوشم نمیاد. تا اینجا اسم 6 نفرشون رو توی نوت گوشیم نوشتم که وقتی کلاسا حضوری شد حواسم باشه فاصله ام رو باهاشون حفظ کنم. یک نفرشون به این دلیل که لحن بسیار طلبکار مابانه داره؛ با بقیه بچه ها طوری حرف میزنه که انگار داره با زیر دستاش صحبت میکنه و انگار همواره یک تلاش زیرپوستی ای هم داره در راستای اینکه مکالماتش به دعوا ختم بشه. نفر بعدی به این دلیل که آدم از زیر کار در رو ، مسئولیت گریز و کم تلاشیه. به انتخاب استاد سر کلاس کارگاه کامپیوتر به همراه یک نفر دیگه همگروهی شدیم و قرار شد یک موضوعی رو سه نفری باهم ارائه بدیم. سر ارائه ی ایشون که جمعا شاید 3 دقیقه هم نشد من ده بار مردم و زنده شدم. نه تنها در راستای آماده سازی ارائه هیچ کار مفیدی انجام نداد که بلکه نهایتا حتی از روی پاورپوینت هم نتونست راحت و روان بخونه و من از انسان های بی مسئولیت بیزارم.

نفر بعدی شخصیه که ایده ی پول دادن به یک شخص دیگه برای حل کردن سوالای امتحان رو عنوان کرد و پرورش داد و پیگیری و هماهنگی کرد؛ و من خیلی ناامید شدم حقیقتا، چون تا قبل از این حرکتش فکر می کردم شاید بتونیم دوستای خوبی باشیم...

نفر بعدی اعتماد به نفس و ادعاش اذیتم میکنه. همیشه یک حرفی برای گفتن و یک چیزی برای-احتمالا به تعبیر خودش- یاد دادن به بقیه داره که این برای من یک red flag ئه.

نفر پنجم هم به نفر اول بسیار مشابهه . برای نفر آخر دلیل موجه و واضحی ندارم ؛ صرفا ازش خوشم نمیاد.

دو هفته ی دیگه به آغاز امتحانام مونده. بعدا حتما بیشتر خواهم نوشت از برنامم و رویکردم در این روزها و منابعی که استفاده کردم . نه چون ممکنه به درد شماهم بخوره چون احتمالا نمیخوره؛ فقط برای اینکه جایی ثبت کنم این تلاش های نسبتا اولیه رو برای بازگشت به میادین درس و تحصیل.

موافقین ۳ مخالفین ۰

دارم به حذف کردن فیزیک فکر میکنم. میتونم بگم با تقریب خوبی معضل اصلی و حاد این روزهای من و شاید حتی دلیل بی انگیزگی و حال بدم فیزیک باشه. حتی وقتی حذف کردنشو تصور می کنم هم احساس سبک بالی بهم دست میده.

متوجه شدم که تجربه پاس نکردن فیزیک در خرداد و پاس نکردن ریاضی هم در خرداد و هم در شهریور، طی امتحانات نهایی سال دوازدهم، رد خیلی عمیقی روی روح و روانم به جا گذاشته تا حدی که میتونم بگم  تمام این ترم، به ندرت جزوات این دو درس رو ورق زدم؛ تازه اگه بخوام سخاوتمند باشم و نگم که اصلا ورق نزدم.

وضعیتم خیلی هم بد نیست؛ یعنی احتمالا پاس خواهم شد ولی حاضر نیستم به هر قیمتی پاس بشم و فکر میکنم اگه قرار باشه معدلم پایین بیاد بهتره با نمره ی پایین توی دروس سخت تر و اصلی تر مثل مدار منطقی و چه میدونم معماری کامپیوتر و این قصه ها این اتفاق بیفته و نه فیزیک 1 !

اگه اشتباه نکنم، 4 تا 6 دی ماه به مدت 3 روز برای حذف اضطراری فرصت داریم و من واقعا دلم میخواد فیزیک رو حذف کنم؛ ولی از طرفی، چون فیزیک 1 ترم بعدی ارائه نمیشه و برای پاس کردنش احتمالا مجبورم تا مهر ماه سال آینده صبر کنم کمی دو دلم. از اونجایی که  از ترم بعد احتمالا دانشگاه حضوری میشه فکر میکنم شاید بهتره فرصت غیرحضوری پاس کردن این درس ( و استفاده از امداد های غیبی حین امتحان ) رو از دست ندم.

ضمن اینکه اگه این درس 3 واحدی رو حذف کنم فقط 15 واحد برام باقی می مونه و فکر می کنم که شاید فقط 15 واحد تو یک ترم پاس کردن کم باشه... به احسان هم که گفتم از تصمیمم خیلی پشتیبانی نکرد و گفت سعی کن روی 17 - 18 واحد نگه داری.

واقعا دلم نمیخواد با کمتر از 16 پاس بشم و اینکه ( حتی با امداد های غیبی !) بتونم نمره ای بالاتر از 16 بگیرم خیلی محتمل به نظر نمیاد. و واقعا حس میکنم این حجم از استرسی که دارم تجربه می کنم و تاثیر مخرب وضعیتم توی فیزیک روی عملکردم در سایر دروس واقعا ارزش نگه داشتنشو نداره...

نمیدونم. گیج و سردرگمم.

موافقین ۴ مخالفین ۰

برای بار هزارم  روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم و برای بار هزارم بلافاصله ذهنم به یک صفحه کاملا سفید مبدل شد. ولی این بار برخلاف نهصد و نود و نه بار قبل، تصمیم گرفتم فقط شروع کنم و اولین کلمه ای که به ذهنم می رسه رو تایپ کنم و اجازه بدم که انگشتام خودشون کلمات بعدی رو یکی پس از دیگری پشت سر هم ردیف کنن. دارم به این آلبوم گوش میدم؛ اگه شماهم مثل من موزیک هایی با فضای دارک ، اتمسفریک و رمزآلود رو می پسندید و از اینکه گوش بدین ببینید خواننده از چی داره حرف می زنه متنفرید چون واقعا خسته اید از حرفای آدما و آدمای پرحرف و به جاش آواز بی جان و حزن آلود زنی از اعماق جنگلی خیس و مه آلود در صبح سردی که انگار سایر ساکنین زمین، شب قبل خوابیدند و هیچکدوم بعد از طلوع افتاب بیدار نشدن رو ترجیح میدین؛ از دستش ندید.

اگر هم که هیچ کدوم از این ها شمارو کنجکاو نکرد؛ حداقل این سه ترک رو از دست ندید: InertiaDisslove me  & A pristine lie, a pristine light

.

"پر از حرفم ولی کلمه ندارم. "  این جمله رو اولین بار توی وبلاگ غزال خوندم ( متاسفانه مطمئن نیستم...). و بعد از اون، بارها در موقعیت های مختلف به یاد آوردمش و به این فکر کردم که چه جمله ی خوبی برای توصیف حال مبهم اکثر روزهام. کوتاه و دقیق. کاملا دقیق.

دیشب خواب دیدم که مادرم دست خواهر 10 ساله ام رو گرفته و داره برای چکاپ سلامت پرده ب.کارت می بره مطب ماما؛ کاری که وقتی 12 ساله بودم با من کرد. صبح بیدار شدم و بغلش کردم و بی حواس زمزمه کردم "خوابتو دیدم.." پرسید چی دیدی و من در مقابل چشم های کنجکاوش لبخند زدم و گفتم "یادم نمیاد..."

.

طبق عادت قدیمی، که چون لپ تاپ مال بابام بود و نمی تونستم یک فایل word درست کنم و توش یادداشت کنم و بعد هم با فراغ بال سیو کنم می اومدم اینجا و توی پیش نویس ها حرفام رو می زدم؛ قریب به یک ماه پیش یه پیش نویس درست کردم و عنوانش رو گذاشتم "دلایلی برای مهاجرت" و همون دقایق اول هم دو مورد بسیار مهم رو توش یادداشت کردم و با خودم قرار گذاشتم که تا روزی که از اینجا فرار می کنم بهش سر بزنم و هر دلیلی که به ذهنم می رسه رو بهش اضافه کنم . اما الان یک ماهه که حتی دست و دلم به باز کردنش نرفته. فقط طی همین مدتی که این فایل به وجود اومده ، حداقل سه زن سر "غیرت" ، به دست اطرافیانشون به قتل رسیدن...

و من حتی دلم نمیخواد که این پیش نویس رو باز کنم و جمله قبل رو توش کپی پیست کنم چون میدونم به محض باز کردنش هجوم تصاویر و اخبار دردناک و خاطرات تاریک به ذهنم، حالم رو بد می کنه...

شاید از اولش هم ایده ی خوبی نبود. ولی فقط خواستم این کارو بکنم که اگه روزی موفق شدم از اینجا برم، گذر زمان دردی که کشیدم رو از یادم نبره.

.

اصلا آیا میتونم از اینجا برم ...؟ 

چند هفته پیش دیدم که توی توییتر یک نفر که دانشجوی دکترای مهندسی پزشکی در آمریکا هست نوشته بود :" اگر تصمیم گرفتید برید دانشگاه حتما خوب درس بخونید. تا همین دو سال پیش معدل لیسانسم داشت ضربه می زد بهم. به اینا که جو میدن که اگر می خواستی درس بخونی خب پشت کنکور می موندی گوش ندید. واقعا درس بخونید."

یک نفر هم همین توییت رو کوت کرده بود و نوشته بود :" اگه یک معدل واقعا مهم باشه اون معدل لیسانسه و منم تا همین یکی دو سال پیش هنوز افسوسش رو می خوردم. واسه اپلای و مهاجرت تحصیلی هم که به جرات میشه گفت یگانه فاکتور مهمه. گوش به حرف اینایی که با کول مآبی می خوان ته دلتون رو خالی کنن ندید، همین یه بار فرصت دارید که خوب درس بخونید !"

و من سر این دوتا توییت یک پنیک اتک داشتم. بلافاصله بعد از خوندنشون این باور مثل بذری در ذهنم کاشته شد که "من قرار نیست معدل خوبی داشته باشم. هیچکس با این معدل به من پذیرش یا در بهترین حالت فاند نمیده و من نمیتونم از اینجا برم." جمله ی پرسشی نبود ! که آیا میتونم معدل خوبی به دست بیارم ..؟ نه! "من قرار نیست معدل خوبی داشته باشم نقطه سر خط."

کی باورش میشه ؟ در هفته های آغازین ترم 1 نشستم و برای معدل خوبی که قرار نیست در نهایت نصیبم بشه گریه کردم...

شروع کردم به گشتن توی نت و خوندن رزومه افرادی که با معدل پایین کارشناسی موفق شدن مهاجرت کنن و متوجه شدم که همشون یک نقطه مشترک دارن و اونم اینه که بعد از کارشناسی ، کارشناسی ارشد هم خوندن و معدل کارشناسی ارشدشون بالا بوده !و بعد نشستم و از تصور اینکه دو سال بیشتر هم بمونم فوق لیسانس بخونم گریه کردم.

کار به جایی رسید که پیام دادم به احسان و چون اخیرا توی کانادا یک شرکت ثبت کرده بهش گفتم من ازت انتظار دارم که اگه نتونستم تحصیلی بیام، استخدامم کنی تا با ویزای کاری بیام (: و بعد چون که حس کردم به واسطه صحبت کردن باهاش حالم بهتره به شوخی ادامه دادم " باید یه نامه بنویسی و بگی من به نبوغ این فرد احتیاج دارم بهش ویزا بدین..."

دوتایی باهم به نبوغی که نتونسته یه لیسانس با معدل قابل قبول بگیره خندیدیم و بهم گفت " یه کاریش می کنیم ." ...

.

ولی آره . اوضاع متاسفانه خیلی خوب نیست.

 

موافقین ۴ مخالفین ۰

دو روز پیش نگاهم به تقویم افتاد و فهمیدم که چرا تقریبا یک هفته ست که به شدت افت کردم...

خسته ، عصبی ،بی حوصله، پرخاشگر، زود جوش، مضطرب و حتی بددهن شدم. 

 یک جایی یک همچین روزی دو سال پیش زخمی به تنم نشست؛ اونقدر عمیق که ورای تمام ابعاد دارم حسش می کنم...

دیروز از خواب بیدار شدم و دیدم تمام بدنم اگزما زده...

کاش بگذره زودتر...

 

 

عنوان: " خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می دید می فهمید جایی بی گناهی را کشته اند..."

-سوگ سیاوش؛ شاهرخ مسکوب.

موافقین ۳ مخالفین ۰

1.شلیک عمدی به هواپیمای مسافربری

2.اعدام محیط بان

3.کشته شدن زندانیان

4.نابودی محیط زیست

5.قرارداد ننگین چین

6.اختلاس

7.کودک همسری

8.کشته شدن زنان

9.فرهنگ ناموس، غیرت، حیا

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

صبح روز تولدم ، " ر" کمی زودتر از من از خواب بیدار شد و بعد با گوشیش این موزیک رو پلی کرد و صداش رو بلند کرد تا من رو از خواب بیدار کنه. هر چند که این موزیک با این ریتم و سر و صدا حالت ایده آلم برای از خواب بیدار شدن نیست ولی توی خواب و بیداری لبخندی نشوند روی لب هام... از تخت که بلند شدم بهم تبریک گفت و من تشکر کردم ..

راستش خیلی حس خوبی نداشتم چون امیدوار بودم که بتونم زودتر از خواب بیدارشم و از اونجایی که تا دیر وقت با " میم" داشتیم صحبت می کردیم، موفق نشده بودم. با این وجود اوقات خودم رو تلخ نکردم وخب شروعی که "ر" رقم زده بود هم کمی از تلخی ماجرا کم کرد... 

چند دقیقه بعد توی آشپزخونه بودم و مامان هم اونجا بود ؛ یه مکالمه ی کوتاه داشتیم و بعد من حس کردم که شاید یادش نیست ... با شوخی و خنده گفتم تولدمه ها ! .. و درکمال تعجب شنیدم که " آره .. "ر" هم همین الان اومد گفت .. "

ناراحت نشدم.. بیشتر از این هم انتظار نداشتم .. 

قرار شد آماده بشیم و بریم بیرون تا من بتونم اون دفتر و خودکار و استیک نوت هایی که دلم میخواست و نیاز داشتم رو بخرم.

مامانم اخیرا یه نیمچه قدم مثبتی برداشته و اونم اینه که باهم می ریم بیرون و اون پارک میکنه و به من میگه من تو ماشین منتظر می مونم و تو برو خودت کارت رو انجام بده و بیا ...

که این البته نه تنها به طور کلی قدم مثبتی نیست که حتی شایسته تاسف و تحسر هم هست چون در بدترین حالت، این قدمی بود که باید در 15 ، 16 سالگی من برمی داشت؛ ولی در هر صورت با وجود اینکه من به هیچ عنوان طرفدار نگرش "شکرگذار باش چون همه چیز می تونست بدتر از این باشه" نیستم، دوست دارم این بار به این تغییر فکر کنم و لبخند بزنم ! حتی به زور...

چند هفته پیش من رو جلوی بانک مدنظرم که میخواستم توش حساب باز کنم پیاده کرد و رفت ! یعنی حتی پارک هم نکرد. جایی کار داشت و گفت من میرم کارمو انجام میدم و توهم برو کارتو انجام بده .. تموم شد برمیگردم دنبالت . من همزمان هم هیجان زده بودم و هم متعجب چون انتظارشو نداشتم و یه مقدار به نظرم تنهایی حساب باز کردن توی بانک سنگ بزرگی اومد ولی خب به هر روی ، پیاده شدم و رفتم توی مغازه ای نزدیک بانک از شناسنامه و کارت ملی کپی گرفتم و بعد هم رفتم بانک نوبت گرفتم و بعد نوبتم شد و رفتم پشت باجه و بعدهم چندین صفحه فرم پر کردم و خب درسته که نمیدونستم توی فرم باید جلو کدوم یک از حساب های بانکی قرض الحسنه و سرمایه گذاری کوتاه مدت و بلند مدت تیک بزنم چون فرقشون رو نمیدونستم و نمیدونستم که کدوم رو میخوام و وقتی به مسئول باجه گفتم ، ازم پرسید که حساب رو برای چه منظوری میخواید ؟ و من جواب دادم : "من فقط یه کارت بانکی ساده می خوام.." و به شدت احمق جلوه کردم ؛ ولی خب ..

درنهایت کارمو انجام دادم ، کارتمو گرفتم و از بانک اومدم بیرون و توی atm نزدیک بانک رمز پیشفرض کارتمو عوض کردم و احساس باهوش بودن کردم ..

.

نزدیک خونه ی ما یک فروشگاه زنجیره ای هست که یه بخش مخصوص لوازم التحریر هم داره و قیمت ها هم مناسبه ، تصمیم گرفتم دفترهایی که میخوام رو از اینجا بگیرم و برای خودکار ها و استیکی نوت ها برم یه جای دیگه چون نمیخواستم خودکار ارزون بگیرم .

مامان پارک کرد و من پیاده شدم و رفتم خریدمو انجام دادم ، موقع حساب کردن ،خانمه کارتمو کشید و بعد برگشت توی چشمام زل زد و گفت :" موجودی کافی نیست .."

همون لحظه بود که پی بردم امروز روز من نیست.

اولش هول شدم ! خجالت زده عذرخواهی کردم و گفتم خب پس من خریدا رو برمی گردونم .. حین در آوردن خریدا از پلاستیک به ذهنم رسید که برم یه کارت دیگه از مامانم بگیرم...!

با یه کارت دیگه برگشتم و حساب کردم و دوباره خریدارو توی پلاستیک گذاشتم ولی انقدر هول شده بودم که چندتا از خریدارو نذاشتم تو پلاستیک و جا گذاشتم ..

خوشبختانه بعداز اینکه بخش دوم خریدا ( خودکار و استیکی نوت ) رو هم انجام دادم ( بازم با پول مامان ) و برگشتم خونه، باهام تماس گرفتن و گفتن جا گذاشتی اینارو و هروقت خواستی میتونی بیای برداری...

کم اومدن پولم به این دلیل بود که شب قبل ، برای خودم به عنوان هدیه تولد یک وبینار روش تحقیق مهندسی خریده بودم؛ با اینکه میدونستم احتمالا الان نمیتونم از اطلاعاتی که در این خصوص کسب می کنم استفاده کنم ولی این گروه آموزشی رو مدت ها بود دنبال می کردم و در جریان شکل گیریش و کیفیتش بودم و به نظرم سرمایه گذاری هوشمندانه ای اومد و قیمت دوره هم مناسب بود. 

موقع خرید لوازم التحریر یادم بود که شب قبل این هزینه رو کردم ،ولی ظاهرا فراموش کرده بودم که قبل از این هزینه ، هزینه های دیگه ای هم در طی ماه گذشته کرده بودم ...

.

در ادامه روز اتفاق خاصی نیفتاد .. دوستان دوران دبیرستانم بهم تبریک گفتن و یکی از دوستام حتی برام توی اینستاگرام استوری گذاشت و رقیق القلبم کرد.

هفته اول دانشگاه یه بار توی گروه بحث کنکور و پشت کنکور و سن شد و من اعلام کردم که 28م تولدمه .. یکی از بچه ها یادش مونده بود و بهم تبریک گفت و خب خیلی خوشحالم کرد چون اصلا انتظارشو نداشتم. 

پدرم بهم تبریک گفت و هدیه نقدی به کارتم واریز کرد و من رو از ورشکستگی نجات داد.

آخر شب خالم اومد خونمون و وقتی فهمید تولدمه ازم پرسید حالا یعنی چندسالت میشه ؟ و من گفتم 20 و مثل دو سال گذشته ازش شنیدم : خوش به حالت ! بهترین سن ! ((:

آخر شب خاله و شوهر خاله من رو بردن اون فروشگاهه تا من خریدایی که جا گذاشتم رو بگیرم . توی فروشگاه یه شیرقهوه هم خودمو دعوت کردم از اونجایی که امسال خبری از کیک و تولد بازی نبود."میم" از دو ماه پیش در تدارک هدیه تولد من بود ، هرچقدر هم گفتم که پسرجان تو کنکوری هستی و بشین درست رو بخون و همین برای من بهترین هدیه ست به خرجش نرفت متاسفانه .. 

هدیه تولدش داستانی هست که خودش نوشته .. داستانی  26 صفحه ای که در خلالش اشعار دوبیتی ای هم هست که خودش سروده ؛ ترکیبی از نظم و نثر. این حجم از محبتی که این بشر به من داره رو نه تنها درک نمیکنم بلکه حس می کنم حتی لایقش نیستم...

در واقع حس نمی کنم ، بلکه مطمئنم که لایقش نیستم ! چون بعد از گذشت یک هفته هنوز نرفتم سمتش و نخوندمش متاسفانه...

احسان مثل پارسال تولدم رو یادش نبود .. (:

.

فکر میکردم پرونده تولد امسالم قراره اینجوری بسته بشه . معمولی ،تاریک ، کسل کننده. تولد امسالم برام مهم بود ، من مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم و فکر میکردم که تولد امسالم بهونه ای خواهد بود که من جشن بگیرم فصل جدید زندگیم رو . میخواستم یه کار متفاوت و خاطره انگیر کنم .. میخواستم دوستام رو ببینم .. 

ولی متاسفانه نه حوصلش رو داشتم و نه پولش رو.

تا اینکه روز بعد استوری یکی از دوستام رو دیدم توی اینستاگرام که داشت حوالی خونه ما تمرین رانندگی می کرد ، توی واتساپ بهش پیام دادم و گفتم خانوم راننده ! شنیدم رانندگی می کنی میای این طرفا ! پاشو فردا با یه کیک بیا پیشم .. ! (:

جواب داد و برام نوشت چشششم !

خندیدیم و یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردیم و من تقریبا مطمئن بودم که جدی نگرفته حرفمو . و خب راستش امیدوار هم بودم که جدی نگیره چون میدونستم مامانم خیلی خوشحال نمیشه اگه بشنوه من دوستمو دعوت کردم خونمون.

ولی در کمال تعجب روز بعد ، 1 آبان بهم زنگ زد و گفت توی راهه ... 

با ترس و لرز رفتم به مامانم گفتم دوستم زنگ زده و میگه تو راهه و میخواد منو ببینه و منم روم نشد بهش بگم نه...

مامانم یکم غر زد و بعدم رفت توی اتاقش گرفت خوابید تا دوستام رو نبینه ...

من لباسمو عوض کردم ، یکم به خودم رسیدم و اتاقمو مرتب کردم ..

زنگ درو که زدن و درو باز کردم یه کیک کوچیک دست سارا بود و مهتاب هم اومده بود که اصلا انتظارش رو نداشتم . انقدر خوشحال شدم و بالا پایین پریدم که بچه ها گفتن اگه میدونستیم با یه کیک انقدر خوشحال میشی هر روز می اومدیم ((:

اومدن داخل ، من راهنماییشون کردم توی اتاقم .. سارا با کیک ازم چندتا عکس گرفت ، برام تولد تولد خوندن ، من چایی آوردم و کیک رو بریدیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و غیبت کردیم و کیک و چایی خوردیم... من در حالی که تمام مدت از درون میلرزدیم که وقتی قراره برن کلی قراره مواخذه بشم که دوستات به چه حقی دو ساعت موندن اینجا سعی کردم میزبان خوبی باشم.

بعدش اومدن دنبال مهتاب و رفت . من به سارا پیشنهاد دادم بریم یکم اطراف خونه قدم بزنیم و قبول کرد . قدم زدیم ، حرف زدیم .. و بعد من بردمش کافه رستورانی که نزدیک خونمونه و شام مهمونش کردم ... تمام مدتی که منتظر بودیم آماده بشه و تمام مدتی که می خوردیم من به این فکر می کردم که دیر شد .. فلان شد.. برم خونه جنگه ..

ولی در عین حال خوشحال بودم که برای درست کردن حساب بانکی شخصی هفته ها قبل اصرار ورزیده بودم و الان میدونستم که اس ام اس هزینه شام قرار نیست برای مامانم ارسال بشه ... خلاصه موقعیت استرس زایی بود کل قضیه .

وقتی برگشتم بابام کمی ازم بازجویی کرد و مامانم هم به دلایل نامشخص تا روز بعد باهام صحبت نکرد ولی برام مهم نبود و من خوشحال بودم...

بابت برداشتن قدم های کوتاه به سمت استقلال ( هرچند با ترس و لرز) خوشحال بودم ...

 

آخر شب قبل از خواب، به این فکر کردم که ولی تولد واقعی من اون روزی خواهد بود که از این خونه برم...

موافقین ۴ مخالفین ۰

فرض کنید تو یک رابطه عالی هستید از هر نظر. شخص مقابل ارزش ها ، عقاید ، افکار و زبان طنز مشترکی باشما داره. همه چیز عالیه، جز اینکه 16 سال تفاوت سنی دارید... چیکار می کنید ..؟

 

من ؟ من دارم زار میزنم...

موافقین ۳ مخالفین ۰