1 فروردین

بزرگ ترین دستاورد سال گذشته من این بود که پام رو از دایره امنم فراتر گذاشتم و یک قدم فراتر برای حل کردن یک سری Conflict و کشمش های درونی و ذهنیم برداشتم. راضی ام بابت تصمیمم و به خودم افتخار می کنم بابت شجاعت و جسارتم. هیجان زده و از روی جوگیری نبود؛ از ماه ها قبل در موردش فکر کردم، تحقیق و مطالعه کردم، با منتور اون زمانم بحث و مشورت کردم و در نهایت در مکان و زمان درست عملیش کردم. 

.

اولین رابطه عاطفی زندگیم رو تجربه کردم اون هم با کسی که تقریبا هیچ تناسبی با معیارهای قبلی من نداشت ولی بهم یاد داد که چقدر وجود یکسری خصیصه ها که خیلی کمتر بهشون فکر می کردم و جزو معیارام قرار نمیدادم لازمه؛ اما کافی نیست.

.

افت درسی رو تجربه کردم که البته از روی کم کاری نبود بلکه حتی دقیقا برعکس و از روی کمال گرایی و تلاش بیش از حد در جای اشتباه بود. اذیتم میکنه که میبینم همخونه هام با بهره هوشی مدیکور، دغدغه مندی کمتر و حتی از نظر من گاهی تلاش کمتر نمره های بهتری میگیرن و معدل بالاتری دارن. امسال سال جبران این ضعفه. باید درشت تر نوشتن، یک خط در میون نوشتن و مچاله کردن ذهنم روی برگه امتحانی رو مثل میم تمرین کنم و دست از جواب ندادن سوال هایی که حس میکنم خوب و کامل و اونطوری که راضیم کنه نمیتونم بنویسم برداردم و فقط بنویسم. میم به معنای واقعی کلمه، توی امتحان روش تحقیق جواب سوالی رو که حتی یک کلمه ش رو هم نمیدونست رو با جواب سوال دیگه ای جواب داد و به معنای واقعی کلمه یک صفحه کامل نوشت و در خطر آخر اضافه کرد:" البته این پاسخ این سوال نمی باشد اما میتوان از آن پندهایی گرفت و به این سوال نیز تعمیم داد" و بیست شد. ناراحتم میکنه این به انحطاط کشیده شدن سیستم آموزشی. چقدر وقت تلف کردم سر منتظر موندن برای اینکه بعدا اوضاع درست بشه. ترم بعد استاد بهتری داشته باشم و اوضاع درست بشه، ترم بعد بهتر انتخاب واحد کنم و اوضاع درست بشه، درسای پایه رو فقط پاس کنم و بعدش اوضاع درست بشه...

.

اسفندی که گذشت دویدن رو شروع کردم، الان میتونم 5 کیلومتر رو تقریبا در 45 دقیقه بدوم که برای من با سابقه تنگی نفس قدم بلندی بود. برنامم اینه که تا آخر فروردین بتونم paceم توی 5 کیلومتر رو بتونم بیارم پایین تر و 5 کیلومتر رو توی حدود 30 دقیقه بتونم بدوام. اردیبهشت، خرداد و تیر روی 10 کیلومتر کار کنم و مرداد و شهریور و مهر روی 15 کیلومتر. آبان ماه میخوام توی ماراتون امسال کیش شرکت کنم و در مسافت 15 کیلومتر بدوام.

می خوام حدود 10 کیلو وزن کم کنم که بتونم سبک تر بدوام(و خب البته یه دلیل دیگه ش هم اینه که همیشه دلم میخواست این 10 کیلورو یه روز کم کرده باشم بالاخره.)  من بعد کنکور 13 کیلو وزنی که همون سال کنکور اضافه کرده بودم رو کم کردم که البته بیشترش صرفا خود به خود و بدون ایجاد هیچ تغییر قابل ملاحضه ای و صرفا با کم شدن شر کنکور کم شد. این بار اما میخوام این 10 تارو با تغییر سبک زندگیم کم کنم؛ چیزهایی مثل مدیریت کردن تایم خواب و بیداریم؛ تغذیه، فستینگ، آب، پروتئین و سبزیجات بیشتر و قند و نمک و کربوهیدرات کمتر و تقویت کردن عادت ورزش که سال پیش در خودم ایجاد کردم؛ حداقل نیم ساعت دوی روزانه و حداقل 3 بار تمرین با وزنه توی باشگاه دانشگاه( برنامه این ترمم متاسفانه طوریه که بیشتر از 3 روز از باشگاه احتمالا نتونم استفاده کنم)
از عادات دیگه ای که دوست دارم در خودم ایجاد کنم عادت استفاده نکردن از گوشی حداقل یک ساعت قبل از خوابه. دوست دارم به جاش دوباره به میادین مطالعه برگردم و قبل خواب کتاب بخونم. من بعد از کنکورم هیچ وقت نتونستم هیچ کتابی بخونم. انگار اون اشتیاق سیری ناپذیری که به ادبیات داشتم در من مرد. امسال امیدوارم بتونم جان دوباره بهش بدم.

همه اینا به علاوه چندتا عادت کوچیک و بزرگ دیگه که مجموعا زیر چتر" روتین داشتن" شاید قرار بگیره یکی از مهم ترین اهداف امسالمه و به قدری بزرگه و کار مداوم و متمرکز میخواد که به نظرم همین یدونه هدف برای کل سال کافیه ولی خب نخیر.
.

امسال ( به احتمال زیاد) سال اپلای منه. به احتمال زیاد چون یک درصدی هم احتمال داره که تصمیم بگیرم 9 ترمه کنم خودم رو؛ همه چیز بستگی به این ترم داره. در هر صورت زمان زیادی ندارم برای اینکه رزومم رو تبدیل به اون چیزی کنم که راضیم میکنه. سال گذشته یه کورس نوروساینس محاسباتی توی یه دانشگاهی در ایرلند رو شرکت کردم ( که البته خیلی برام سنگین بود و چیز زیادی بهم اضافه نکرد.) و TA درس ریاضیات گسسته شدم( که خیلی بهم اضافه کرد). امسال خیلی خیلی برنامم شلوغ تره و یه چک لیست بلند بالا دارم که نوشتن جزئیاتش به خودی خود یه پست بلند بالای جدا می طلبه. از آیلتس و مقاله بگیر تا ریچ اوت کردن به اساتید برای کارآموزی تابستون و پر کردن گپ های تحصیلیم و ... هیجان زدم.
.
دو تا هدف اصلیم همون سروسامون دادن روتین روزانه و مسیر درسی و شغلیمه که بالا نوشتم ولی به جز اینا چندتا هدف دیگه دارم که کار مداوم نمی طلبه و صرفا چندتا چیزیه که میخوام تجربه کنم:

میخوام دوستای جدید پیدا کنم. بامزه ست و هیچ وقت هم فکر نمیکردم همچین چیزی روزی جزو اهدافم باشه؛ در تمام زندگیم هیچ وقت کمبود دوست نداشتم و اتفاقا همیشه توی دوران دبستان و دبیرستان اونی بودم که دورش یه عالمه آدم بود و لیدر گروه بود اصطلاحا ((: ولی خب فکر میکنم از سال کنکور ( که هرچی مصیبت میکشم از اون ساله) که تصمیم گرفتم نرم مدرسه و تو خونه درس بخونم شروع شد که که کم کم ارتباطاتم رو از دست دادم؛ و بعد هم توی دانشگاه خیلی برام سخت بود ارتباط گرفتن. یه دلیلش این بود که از ورودیامون خوشم نمی اومد اما دلیل مهم ترش این بود که حس می کردم چشم به هم بزنم دانشگاه قراره تموم بشه و بهتره برای خودم وابستگی عاطفی جدید درست نکنم و روی درسم و هدفم تمرکز کنم که چه اشتباه خنده داری بود. الان خیلی خیلی بیشتر اهمیت دوست رو درک می کنم، به واسطه رابطه عاطفی که سال گذشته تجربه کردم توی جمع های جدید قرار گرفتم و با آدم های جالبی مواجه شدم و الان خیلی برام واضح تره این حقیقت که توی همین معاشرت ها و دورهمیا و مست کردنا بعضا چه اتفاقای جالبی میتونه بیفته که شاید حتی مسیر آدم رو عوض کنه. برای سال آینده دوستای جدید میخوام. خصوصا دوستای دختر. دوستایی که الزاما آدم های خاص و متفاوت و بزرگی نیستن، آرزوهای بزرگی بعضا ندارن و صرفا آدم های عادی ای هستن که کنارشون خوش میگذره. قضاوتت نمی کنن و درون ظاهر مدرنشون یک پیرزن سنتی متعصب متعفن ( اصلا هم به هم خونه هام اشاره نمی کنم) پنهان نشده. از آدم های جالب و متفاوتی که آرزوهای بزرگی دارن هم استقبال میکنم البته.
 

میخوام مهمونی بگیرم. هردو همخونه هام توی این خونه مهمونی گرفتن و فقط من بودم که سیو کردن هزینش تمام این مدت به نظرم تصمیم عاقلانه تری اومد و خب البته نداشتن دوستی برای دعوت کردن هم چالش قابل تاملی بود. اخیرا اما خیلی به این فکر میکنم که چه بلایی سر شور و نشاط جوانی دالیا اومد؟ اون روحیه سرکشم که روزشماری میکرد که مستقل بشه تا بتونه بالاخره زندگی کنه چی شد؟ الان مستقلم ولی دارم زندگی کردن رو دوباره به تعویق میندازم و این خیلی خیلی غمگینم میکنه. امسال ممکنه سال آخری باشه که این خونه رو داریم و سال آینده ممکنه خوابگاهی بشم با این وضع هزینه ها و من نمیخوام بدون تجربه این هیجان اینجارو ترک کنم.

 

هدف دیگم یادگرفتن یه فعالیت متناسب با روح جزیره س. غواصی، اسکی روی آب یا موج سواری.

دلم یک یادگاری داشتن از مدتی زندگی کردن توی جزیره میخواد...

But mama I'm in love with a criminal. And this type of love isn't rational, it's physical

"سلام امین، روزت بخیر؛ امیدوارم حالت خوب باشه. امین من خیلی فکر کردم. خیلی زیاد! به این نتیجه رسیدم که رابطه به توجه، تمرکز، تلاش و مراقبت روزمره نیاز داره و این در حال حاضر برای من مسئولیت سخت و سنگینیه. تجربه تلخی که قبل از من داشتی هم برام سنگین ترش میکنه و من نمیخوام که زخمِ بعدیت باشم. 

برای من ادامه این آشنایی متاسفانه ممکن نیست و میخوام بدونی که اگه جوابم منفیه تماما به خاطر ذهن و زندگی خودمه که خیلی درگیره و هیچ نکته منفی ای از سمت تو وجود نداره. من هرچقدر فکر کردم که چه عیبی میتونم روی تو بذارم که نه گفتن رو برای خودم آسون تر کنه به هیچ نتیجه ای نرسیدم واقعا. 

شرایط من در حال حاضر خیلی بی ثباته و من نمیتونم یک نفر دیگه رو هم در این بی ثباتی شریک کنم. من کمتر از دو سال دیگه اینجام..دو سال هم زمان زیادی نیست و به چشم برهم زدنی میگذره. برام خیلی مهمه که بتونم تمام توجه و تمرکزم رو در تو این مدت کوتاه باقی مونده بذارم روی هدفم.

ظرفیت ذهنی و توانایی قبول مسئولیتشو ندارم واقعا اما اگه شرایط مراقبت از یک رابطه رو داشتم نمیتونم تصور کنم که چه کسی میتونست باشه مناسب تر از تو. من خیلی ممنونم بابت لطف و مهربونیات و ممنونم بابت خاطره های قشنگی که تو همین مدت خیلی کوتاه برام ساختی؛ برای جبران محبتت میخوام لطفا اجازه بدی من هزینه عینک رو حداقل پرداخت کنم؛ این کمترین کاریه که از دستم بر میاد."

این رو توی نوت گوشیم نوشتم که فردا شب بفرستم براش. 23 سالشه و فروشنده یک مغازه عینک فروشی تو یکی از پاساژ های اینجاست. پدرش 2 ماهه فوت کرده، با مادرش زندگی میکنه و یه برادر 12 سال بزرگ تر از خودش داره و ما توی بازی مافیا باهم آشنا شدیم. به قول همخونم " قبل از اینکه خودش بیاد، کادوش اومد." قبل از دیت اول هدیه یه عینک برام فرستاد دم خونه. فرداش چون پیام داده بود و پرسیده بود که شب برای بازی میرم و من هم پاسخ داده بودم "نمیتونم چون با همخونه هام دخترونه اومدیم کافه"، اومد دم کافه و یه شاخه رز قرمز بهم هدیه داد و رفت. برای دیت اول از دوستش خواسته بود که یه رستوران خوب بهش معرفی کنه و ازش ماشین قرض گرفته بود و من رو برد به یکی از گرون ترین رستوران های جزیره. فردای دیت اول چون گفته بودم روز شلوغی دارم و از صبح تا شب دانشگاهم، تایمی که یه سر اومده بودم خونه ناهار بخورم و دوباره برگردم دانشگاه اومد دم در تا بهم یه هایپ و سه چهارتا شکلات و ویفر گرون قیمت خارجی ای که برام خریده بود رو بده. که برای ادامه روز شلوغم انرژی داشته باشم.

برای همخونه هام باورپذیر نیست که این دست ابراز محبت ها و هزینه کردن ها تحت تاثیر قرارم نمیده .همخونه هام متوجه نمیشن وقتی میگم حرف مشترکی باهم نداریم و این آدم ذهن من رو به چالش نمیکشه منظورم چیه.

همخونه هام معتقدن من تمام فرصت های خوبم رو دارم از دست میدم ولی من فردا شب قراره متن بالا رو براش بفرستم و قرار نیست بگم که گل رزش رو چند دقیقه بعد از اینکه بهم داد به دیجی کافه که برای خوش آمد گویی سر میزمون اومده بود دادم. قرار نیست بهش بگم که همون موقعی که بهم گفت لیسانس IT رو در پیام نور نتونست تموم کنه و حالا هم قراره با روابطی که داره مدرکش رو بخره برام تموم شد. قرارنیست بهش بگم از راه رفتنش و به عقب و جلو پرت کردن دست و پاهاش حین راه رفتن خوشم نمیاد و تند  و زیادی با اشتیاق غذا خوردنش در نظرم مشمئز کننده اومد. و اللخصوص، قرار نیست بهش بگم که یه گوشه دور و تاریکی توی ذهنم، یه پسر دیگه هست، که نه تنها انقدری که تو به من محبت کردی بهم نکرده. که حتی اسم خاصی هم به نظر نمیاد قصد داشته باشه برای ارتباطمون بذاره. قرار نیست بهش بگم که ارتباط بدون تعهد با این پسر رو به بودن باهاش ترجیح میدم؛ قرار نیست بدونه بدون تعهد بودن این ارتباط به خودم هم آرامش میده. مثل قهوه خوردن با یک غریبه سر یک میز، در یک روز بارونی پاییزی، تو یه کافه شلوغ. دلپذیر و کوتاه؛ بدون گذشته و آینده ای.

و بعد کم کم گاهی حتی غرق میشم

هر روز که از خواب بیدار میشم احساس میکنم که سرم یک ظرف خالیه و هر یک ثانیه ای که میگذره یک قطره وارد این ظرف میشه. یک قطره ایده، یک قطره فکر کارهای عقب مونده، یک قطره ایده، یک قطره فکر برنامه های آینده، یک قطره ایده، یک قطره ایده، یک قطره ایده... قطره ها جمع میشن کم کم و سرم سنگین و سنگین تر... و بعد از غروب آفتاب، هر بار که عقربه ثانیه شمار بگذره و من خواب نباشم احتمال به خواب رفتنم هم کمتر میشه چون ظرف سرم لبریز شده و هر لحظه کمی از قطره ها سرازیر میشن روی صورتم و خواب رو از چشمام میگیرن.

Take my fingerprints and smile, this is the only thing that I will leave in here

            Passengers - song and lyrics by AaRON | Spotify

از وقتی که به بهانه دانشگاه از این شهر و این خونه رفتم، وقتایی که بین دو ترم و یا حین تعطیلات برمیگردم احساسم به شهر و زندگی با خانواده مثل حس توریست خارجی ایه که به خاورمیانه یا شمال آفریقا سفر کرده. فقر فرهنگی، سوء تغذیه و گرسنگی، نرخ بالای بی سوادی، نبود برق، جاده، اینترنت و آب پاک، نابرابری جنسیتی و نرخ بالای رشد جمعیت و مهم تر از همه بوی تعفنِ تحجر یک توریست رو هیچ وقت عمیقا نگران نمی کنه؛ چون توریست به پرواز برگشتش باور داره. توریست میدونه که همه چیز موقتیه، هیچ کدوم از چیزهایی که شاهدشه قرار نیست به اون آسیب بزنه و بیرون از این جهنم اون یه خونه ی امن داره. توریست اسم این فلاکت رو میذاره " تفاوت فرهنگی" و با کلاه آفتابی حصیریش از کنار آدم هایی که از گرسنگی می میرن، دخترایی که ختنه می شن و پدرایی که سر دخترانشون رو با داس می برن رد میشه و از این "تفاوت های فرهنگی" عکس میگیره.

 

دیگه روحم از تفاوت های بنیادینم با مامان، باورهاش و کنترلگری هاش تحلیل نمیره. چهره ی مرده ی شهر یک جون از جون هام کم نمیکنه و آزاد و رها و مستقل نبودنم شیره ی وجودم رو نمی مکه... چون من به پرواز برگشتم باور دارم؛ و میدونم که هرباری که به این خونه برمیگردم یکی از آخرین بارهاست و یه روزی که خیلی هم دور نیست بلاخره اونقدر راهم دور و دراز هست که برگشتن به این آوارخانه یکی از گزینه های روی میز نباشه. آرومم. دنیای اطرافم وسط زبونه های آتش داره می سوزه و من دارم عکس می گیرم برای اون روزی که خیلی خیلی دورم. برای روزی که ذلت و بیچارگی ای که یک روز اینجا زندگیش کردم از ذهنم رنگ باخته. عکس هارو تماشا کنم و از گوشه چشم اشک بریزم و خاطرات خوش ساختگی ای که مغزم برام تعریف کرده رو به یاد بیارم و دلم برای مامان تنگ بشه.

 

پ.ن1: عنوان مربوط به آهنگ Passengers از Aaron. تصویر ابتدای پست هم کاور همین آلبوم.

ترم 4: Divide yourself up into value and junk

یه خاطره خیلی دور دارم از کودکی.

13 به در بود، و من شاید 4 یا 5 ساله بودم. با اقوام مادرم جایی در حاشیه اهواز رفته بودیم. تصویر توی ذهنم یه دشت سر سبزه که وسطش یه درخت بود. فقط "یک" درخت. یه درخت "کُنار". کُنار میوه سبز یا نارنجی رنگی شبیه به زیتونه که طعمی نزدیک به سیب داره و در جنوب و جنوب غرب ایران رشد میکنه.

ما به همراه خانواده و اقوام، توی این دشت سرسبز با فاصله از این یک دونه درخت نشسته بودیم. من و خواهر دو سال بزرگترم از کنارهم جم نمی خوردیم. کسی رو نمی شناختیم و با بچه های دیگه که تعدادشون کم هم نبود خیلی نمی جوشیدیم. دم دمای غروب بود و کم کم زمزمه های رفتن می اومد.

یکی از دختربچه های فامیل اومد کنارم، دستمو گرفت و با اون یکی دستش به تک درخت وسط دشت اشاره کرد و پرسید میای بریم پیش بچه ها کُنار بچینیم؟ به درخت نگاه کردم. بچه هارو می دیدیم از دور...دور درخت بازی می کردن و از درخت بالا می رفتن و کنار می چیدن. صدای بازی و خنده هاشون می اومد.

به چشمای منتظر دختر فامیل نگاه کردم و بعد سر چرخوندم که خواهرمو پیدا کنم تا سه تایی باهم بریم؛ امکان نداشت بخوام بدون اون لذتی رو تجربه کنم. به دختر فامیل گفتم صبرکنه تا من خواهرمو پیدا کنم و بعد بریم. هرجا رو گشتم نبود. از هرکی پرسیدم نبود.

برگشتم پیش دختر فامیل. پرسید" چی شد؟ بریم؟" برای بار آخر به پشت سر نگاه کردم و بعد به دختر فامیل؛ و آروم زمزمه کردم:" بریم." دست همدیگه رو گرفتیم و به سمت درخت راه افتادیم. هر از چند لحظه یکبار سرمو میچرخوندم و به پشت سر نگاه می کردم به امید پیدا کردن خواهرم. با هر قدم، تصویر درخت واضح تر و صدای خنده بچه ها پررنگ تر و پیدا کردن خواهرم نامحتمل تر می شد. چیزی به رسیدن نمونده بود که دیگه تاب نیاوردم. نمیتونستم خیانت کنم. دستمو از دست دخترک کشیدم بیرون و گفتم ببخشید. من نمیام. تو برو. و بعد با بیشترین سرعتی که در توان پاهای کوچیکم بود مسیر برگشت رو دویدم.

نشستم کنار مادرم و منتظر موندم که اینبار خواهرم منو پیدا کنه. کمی که گذشت دیدمش. کمی اون طرف تر داشت با یکی دیگه از بچه های فامیل حرف می زد. بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم تو کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟!  لبخند زد و جواب داد:"با بچه ها رفته بودیم کُنار بچینیم..."

قلب کوچیکم درد گرفت. چیزی نگفتم. به درخت نگاه کردم. کسی دورش نبود. بچه ها همه برگشته بودن و صدای خنده ای دیگه به گوش نمی رسید. خورشید داشت غروب می کرد و زمزمه های رفتن می اومد. دیگه وقت نبود.

این خاطره هربار که کاری رو برای کسی (خانواده) کردم یا به خاطر کسی(خانواده) نکردم و بعدا وقتی بهشون یادآوری کردم، جواب شنیدم:" مگه من بهت گفتم؟ مگه من ازت خواستم؟ میخواستی میکردی/ نمیکردی/می رفتی/ می پوشیدی ..."  برام تداعی میشه. 

یادگرفتم که تهش هیچکس مسئولیت زندگیِ ناکرده ی تو رو به عهده نمی گیره. پس تصمیم گرفتم که قیچی سرکشی به دست بگیرم و به قواره هرچی پارچه مراعات و آبرو داری و  قوانین نانوشته واپسگرا و کلیشه های فرهنگی و سنت های متعفن و متحجر بزنم. بزنم از خونه بیرون، معاشرت کنم، دوست پیدا کنم، تجربه کنم، زمین بخورم، یاد بگیرم، بخندم، از درخت ها بالا برم و کُنار های خودم رو بچینم.

پیوندها