از هوش می...
ساعت ۴ و ۵۵ دقیقه صبحه و من مثل تمام هفته گذشته و شاید حتی دو هفته گذشته تمام شب بیدار موندم. یک بار توی توییتر نوشتم تمام شب بیدار موندن و شاهد طلوع آفتاب و سکوت صبح بودن حس عجیبی رو در من برمی انگیزه؛ انگار که تمام انسان ها وارد فردا شدن و من در دیروز جا موندم.
توی تراس ایستادم و در گرگ و میش صبح و حین شنیدن صدای پرنده ها سیگارم رو با فندک طلاییم روشن میکنم. فندکم رو دوست ندارم؛ طلایی رنگ من نیست. توی تعطیلات نوروز از آبادان گرفتمش، از یه سوپرمارکتی که فقط همین مدل و طرح رو داشت و تا فرسنگ ها دورتر سوپرمارکت دیگه ای نبود.
از مغازه که بیرون اومدم با خودم عهد بستم که فقط تا پایان سفر نگهش دارم که کارم رو راه بندازه و قبل از برگشتن به تهران بندازمش. انگار که روی دوشم سنگینی میکرد. تمام اون "سفر" روی دوشم سنگینی میکرد. دلم نمیخواست به اون شهر برگردم و تمام تلاشم رو کردم که مامان و بابا رو مجاب کنم بذارن من تنها تهران بمونم و موفق نشدم.
نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم فقط یکم بیشتر فندکمو نگه دارم.
یکی از شبای اولی که برگشتم کیش با شایان آشنا شدم، مسافر بود و با سه تا از دوستای پسرش اومده بود. روزی که آشنا شدیم شبش با دوستاش قصد داشتن برای شام برن یکی از این رستوران های دیجی دار و من رو هم دعوت کرد. رفتم و دیدم دوتا دختر دیگه هم سر میز نشستن، هم سن و سال من و دخترهای ساده ای بودن؛تمام تلاششون رو البته کرده بودن که اینطور به نظر نیان. خودم رو به جمع معرفی کردم وکنار شایان نشستم، شایان گفت که دوستاش اتفاقی از روی استوری اینستاگرام یکی از دخترا فهمیدن اوناهم کیشن و دعوتشون کردن برای شام. اسم یکیشون ملیکا بود، اسم اون یکی رو یادم نمیاد. یکم که از شب گذشت ملیکا فندکمو از روی میز برداشت، سیگارشو روشن کرد و بعد یک نگاهی به فندک انداخت و توی هوا تکونش داد و پرسید: "این فندک کیه؟"
گفتم مال منه. ابروهاشو داد بالا و گفت چه خوشکله! با لباست سته!
کت خردلی رنگ دست بافت تبتیم تنم بود. ترم پیش خریدمش برای مهمونی فارغ التحصیلی ای که با همخونه هام گرفتیم که ترم آخرشون بود. با یه نیم تنه مشکی پوشیدمش و یه دامن کوتاه چرم مشکی و جوراب شلواری های نازک مشکی.
عصر روز مهمونی که برای انجام چندتا کار و سفارش شام مهمونی از خونه زده بودم بیرون چشمم بهش خورد و خریدمش. یکم قبل تر از اینکه توی ویترین مغازه ببینمش و منو مجذوب خودش کنه توی یه مغازه دیگه داشتم سر قیمت یه شومیز یک میلیون تومنی با فروشنده چونه میزدم؛ سر قیمت به توافق نرسیدیم و من از مغازه زدم بیرون. 10 دقیقه بعد چهار برابر قیمت اون شومیز کارت کشیدم که این کتو داشته باشم.
حرف ملیکا بهم برخورد. کت و فندکم هیچ شباهتی به هم ندارن. کتم خود خود منه. خود من در قامت یک لباس. ولی فندکم من نیستم و منو یاد اون سفر اجباری به شهری که دوستش ندارم و تمام عمر میخواستم ازش فرار کنم مینداخت.
در واکنش به حرف ملیکا لبخند زدم و سعی کردم حواسم رو پرت شایان کنم. شایان. با خودم فکر کردم که چه خوبه آدم نکستش هم اسم اکسش باشه؛ دیگه لازم نیست حین معاشقه و لای آه و ناله ها نگران به زبون آوردن اسم اکست باشی.
خیلی زود شروع کرد به ابراز محبت و احساسات. دستم رو محکم توی دستش فشار میداد و مدام محو تماشا کردنم می شد. ازم پرسید تو به قسمت اعتقاد داری؟ لبخند زدم و سرم رو آروم به چپ و راست تکون دادم و گفتم نه. گفت "حس میکنم تمام این سفر برای این بوده که با تو آشنا بشم؛ من یه کاری میکنم که تو به قسمت اعتقاد پیدا کنی." قهقه می زدم توی دلم. اولین بار نبود که حرف هایی شبیه به این رو می شنیدم. یاد گرفته بودم که جدی نگیرم؛ خصوصا وقتی از دهن یک مسافر در میاد. میدونستم به محض اینکه برگرده تهران، همین که پاشو روی پله های هواپیما بذاره و هوای تهران بخوره به سرش همه چیز تموم میشه. حتی اگه حسی که داره حقیقت داشته باشه، به محض برگشتن به خونه رنگ می بازه.
پس چرا اونجا بودم؟ چرا دستم توی دستش بود؟ چون این یه بازیه؛ یه بازی ای که من خیلی خوب بلدم.
16، 17 سالم که بود یه جایی ته اینترنت یه چت روم بی نام و نشون پیدا کرده بودم که به طرز عجیبی همیشه آدمای زیادی اونجا آنلاین بودن. اسم کاربریم همیشه یا "آهوی عور" بود یا "دختر لخت روی تخت" آهوی عور چون این شعر براهنی رو دوست داشتم؛ آهو که عور روی سینه من می افتد، آهو که عور... تو شانه بزن.
"دختر لخت روی تخت" هم چون تصویرش رو دوست داشتم؛ توی ذهنم تصویرش مثل تماشای یه دختر برهنه از لابه لای در نیمه باز اتاق توی گرمای ظهر یه روز تابستونی بود. درحالی که چراغ های اتاق خاموشه، اما فضا از نور گرم خورشید روشنه و توی رد نوری که تو هواست میشه رقص ذرات گرد و غبار رو دید.
و خب دلیل دیگه ای که برای این انتخاب داشتم هم این بود که توجه رو جلب می کرد.
توی اسم تنوع ایجاد نمیکردم اما با هر آدمی یک شخص متفاوت بودم. طی هر مکالمه ای یک داستان متفاوت از خودم روایت میکردم؛ گاهی یه معلم 53 ساله بازنشسته بودم که شوهرش با یک دختر 26 ساله بهش خیانت کرده بود؛ مرد دیگه با همسرش زندگی نمیکرد، اما به طلاق هم رضایت نمیداد. گاهی یه دختر 15 ساله بودم که لپ تاپ خواهرش رو باز کرده و با صفحه چت روم مواجه شده و از روی کنجکاوی اونجاست. گاهی یک پزشک بودم، گاهی یک روانشناس، گاهی مهندس، گاهی نویسنده، گاهی یک دانشجوی اخراجی.
راه فرارم بود این معاشرت با آدم هایی که نه گذشته ای باهاشون داشتم و نه آینده ای.
حالا دوباره دارم همون کار رو میکنم. با آدم ها آشنا میشم، معاشرت می کنم، برای مدتی از جهان خودم فاصله میگیرم و توی قصه اون ها غرق میشم، لذت میبرم و رها میکنم.
یک بدی ای داشت این بازی و اونم این بود که گاهی آدم ها از روی اسم کاربریم که به ندرت تغییر میدادم من رو دوباره پیدا میکردند و ابراز دلتنگی و حتی علاقه میکردن و پیش می اومد که می گفتن بعد از اون مکالمه هر روز آنلاین شدن به امید دوباره صحبت کردن با من. و اکثرا درخواست ارتباط در جایی به جز چت روم رو میکردن. ناراحت میشدم براشون؛ قصه ای که براشون ساخته بودم رو یادم نمی اومد و نمیتونستم دوباره همون آدمی باشم که برای اون ها بودم.
شایان برگشت به تهران و همه چیز درست همونطور که انتظار داشتم پیش رفت. یکی دوباره صحبت کردیم و بعد دیگه نه من پیام دادم و نه اون.
گاهی وقتا فکر میکنم اگه بازی هیچ وقت تموم نشه چی؟ اگه هرچی دکمه ضربدر روی دسته رو بزنم از بازی نره بیرون؟ اگه هی خودم رو عمدا با سرعت بکوبم توی دیوار و هربار دوباره بازی ری استارت بشه و من برای بار هزارم پشت خط شروع باشم چی؟ اگه یکی با من بازی کنه چی؟
مگه نکردن؟
یک بار توی توییتر نوشتم تمام شب بیدار موندن و شاهد طلوع آفتاب و سکوت صبح بودن حس عجیبی رو در من برمی انگیزه؛ انگار که تمام انسان ها وارد فردا شدن و من در دیروز جا موندم. حالا دیگه نمیدونم کجا جا موندم. دیروز؟ یک هفته پیش و آخرین باری که شب خوابیدم؟ گرمای ظهر آبادان دم سوپرمارکت با یک فندک طلایی نو توی دستم؟ نمیدونم. دلم برای شایان تنگ میشه.
باید بخوابم. ولی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیخوابانمم. من هیچگاه نمیخوابم؛ از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم.