مرور 1403: بهار

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۹:۰۲ ب.ظ

فروردین 1403:
برای تعطیلات عید برگشته بودم خونه؛ یه برنامه دو "از صفر تا 5 کیلومتر" داشتم و میخواستم توی محیط اطراف خونه اجراییش کنم. میدونستم تابستون که بعد ترم زوج برگردم، هم در گرمای آبادان دیگه دویدن شدنی نیست، و هم درگیر اسباب کشی خواهیم بود. پس یه تیر و دو نشون بود؛ آخرین فرصت کشف منطقه سرسبزی که تقریبا علی رغم اینکه تمام عمرم رو اونجا بزرگ شده بودم نمیشناختمش؛ و عادت به دویدن ( پسِ ذهنم فکر میکردم شاید بتونم خودم رو به ماراتن دی ماه کیش هم برسونم و 15 کیلومتر بدوام؛ که نتونستم.)


اواخر اسفند بود که "ن" پیام داده بود و بهم گفت که تصمیم گرفته که برگرده به اکسش و نمیتونیم دیگه در ارتباط باشیم و ازم حلالیت طلبیده بود. توی سرم جیغ میزدم، ولی در جواب نوشتم: " خوشحالی تو خوشحالی منه؛ خدانگهدار." 
حین دویدن هام خیلی بهش فکر میکردم. که چرا حرف هام رو نزدم؟ گله هام رو نکردم؟چرا فحش ندادم؟ چرا نگفتم نرو؟
برنامه دو رو کامل انجام دادم؛ تا روز آخر. جزو معدود برنامه های زندگیم بود که به انتها رسوندم. اولین دز گارداسیلم رو هم زدم.

اردیبهشت 1403: 
اواخر فروردین برگشتم کیش؛ طبق معمول عمدا زودتر از همخونه هام برگشتم؛ میتونستم تا قبل از اینکه همخونه هام بیان برای چند روز توی جزیره کیش یه خونه مجردی تمیز داشته باشم و تنها و مستقل زندگی کنم و نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. دوباره بعد از یک ماه زندگی پر از محدودیت همراه با خانواده حس میکردم زندم. یک دختر 22 ساله آزاد و رهام و هیچ چیز جلودارم نیست و اون بیرون پر از فرصت و چیزای جالب برای کشفه؛ و این جادوی کیشه. 
موهام رو آلبالویی رنگ کرده بودم و آماده بودم برای زدن تمام استایلایی که هیچ جای دیگه در ایران نمی شد ( تیشرت و شلوار، بدون حس کردن مداوم شالی که دور گردن افتاده.)
ولی احساسم این بار عمر طولانی ای نداشت؛ خیلی زود افسردگی و تاریکی تنهایی و سکوت بهم چیره شد. به "ن" فکر میکردم و گریه میکردم. خیلی زود حوصلم سر رفت.
بعد از مدت ها دوباره دیتینگ اپ نصب کردم؛ صرفا برای اینکه دیت کردن و هم صحبتی با آدما باعث بشه از توی ذهنم بیام بیرون. هیچ انتظار خاصی نداشتم و اصلا دلم هم نمیخواست بعد از "ن" یه فرصت دیگه به آدمی که توی این فضا باهاش آشنا شدم بدم.
اینبار "ش"  اولین دیت من بود؛ و خیلی زود تصمیم گرفتم که آخریش باشه و اپ رو پاک کردم.

"ش" خیلی درونگرا بود ولی ما حرفای زیادی برای گفتن داشتیم.27 ساله بود، صبح ها سرباز بود و ظهرها مدیر آی تی یک جایی که ترجیح میدم اسم نبرم. سربازی خیلی بهش سخت و سنگین میگذشت و حجم کاراش در شرکت انقدر زیاد بود که بعضی شب ها تا 2 یا 3 صبح اونجا می موند (البته تا قبل از اینکه با من آشنا بشه.) یه خواهر داشت که از قضا هم دانشگاهی من بود. مادرش متخصص زنان بود و پدرش شخص مهمی بود( که البته من این رو خیلی بعدا فهمیدم.) دوتا لیسانس گرفته بود؛ لیسانس اولش مهندسی مواد در دانشگاه شیراز و دومی مهندسی کامپیوتر. اهل کتاب بود و توی ماشین پادکست های فوتبالی به زبان انگلیسی گوش میداد و در جهان کمتر چیزی به اندازه تیم مورد علاقه ش براش مهم بود. ظاهرش همیشه آروم بود ولی توی ذهنش همیشه چیزهایی بود که خیلی اذیتش میکرد. رابطه پیچیده ای با خانوادش داشت و ما خیلی اشتراکات زیادی داشتیم. یکبار بهم گفت که " تو خود منی؛ دقیقا ورژن دختر منی. فقط صدات قشنگ تره."
 اولین دیتمون یکی از زیباترین دیت هایی بود که تجربه کردم؛ توی کافه سفارشمون رو دادیم؛ من آمریکانو و یه کوکی شکلاتی و اون V60. پشت میز نشستیم و بعد یه اسمال تاک کوچیک؛ پیشنهاد داد که یه بازی بکنیم؛ توی این بازی نوبتی یه حدس راجع به همدیگه بزنیم و بعد طرف مقابل بگه که این حدس درسته یا نه. حدس های دقیقی می زد راجع به من. احساس نزدیکی خاصی کردم باهاش در همون دیدار اول و حس کردم خیلی وقته که میشناسمش. یه جایی نزدیک به اواخر دیدار وقتی داشت یه خاطره تعریف میکرد زل زده بودم توی چشمای روشن عینکیش و فکر کردم که "خودشه." ... پیداش کردم.

دیدار سوم یا چهارم بود که حین رسوندن من به خونه ازم اجازه گرفت دستم رو بگیره. دستم رو با انگشت شستش نوازش میکرد و من حتی یادم میاد که چه موزیکی پخش می شد. وقتی که رسیدیم. حین خداحافظی، ازم پرسید یه کاری بکنم ناراحت نمیشی؟ با اینکه میتونستم حدس بزنم منظورش چیه با یک چهره مثلا کنجکاو پرسیدم چیکار؟ خم شد و آروم و کوتاه و کوچیک لب هام رو بوسید و وقتی ازم جدا شد زمزمه کرد:" این کار."
من با اینکه انتظارش رو داشتم، بهتم زده بود. میدونستم قراره همدیگه رو ببوسیم ولی نمیدونستم که اون بوسه همچین احساسی رو در من بر می انگیزه. چند لحظه بهت زده بهش خیره شدم و بعد به سمتش خم شدم و این بار من بوسیدمش. و بعد دوباره اون و بعد دوباره من.

 

خرداد 1403:
"ش" به من بیلیارد یاد داد و یه روز صبح زود مجبورم کرد که برم ساحل مرجان (جایی که از خونه من خیلی دور بود و دقیقا نقطه مقابل من بود و اون طرف جزیره) و از کلوپ های غواصی اونجا شرایط و هزینه رو بپرسم؛ چون بهش گفته بودم این تجربه ایه که خیلی خیلی دلم میخواد قبل از اینکه درسم تموم بشه و کیش رو ترک کنم داشته باشم؛ آموزش غواصی ببینم و مدرکش رو بگیرم. هزینه کلاس و مدرک 15 تومن بود و خیلی برام سنگین بود( هنوزم هست) بهم پیشنهاد داد که این مبلغ رو بهم قرض بده. من نپذیرفتم و غواصی به حالت تعلیق در اومد. 


بهم کتاب از دو که حرف میزنم از چی حرف میزنم موراکامی رو قرض داد و هر از چندگاهی بهم یادآوری می کرد که اپلای کردن برای اینترنشیپ های تابستون رو جدی بگیرم و پشت گوش نندازم؛ چون یکبار که ازم پرسیده بود چه چیزی عمیقا خوشحالم میکنه و من جواب داده بودم که یک ریسرچ اینترنشیپ خارج از کشور قبول بشم.
بهش گفته بودم که گواهی نامه گرفتم ولی هیچ وقت فرصت نشد که رانندگی کنم. یه شب که بیرون بودیم خودشو به یکی از جاده های خلوت اطراف جزیره رسوند؛ زد کنار، پیاده شد و گفت تو بشین.
بعد از اون رانندگی کردن من در جاده های خلوت اطراف جزیره تبدیل شد به یکی از روتین هامون. من رانندگی میکردم، موزیک گوش میدادیم و حرف میزدیم. اوایل فرمون رو دو دستی میگرفتم و برای اینکه یادم بده با یک دست رانندگی کنم دست راستم رو دو دستی توی دست هاش میگرفت و نوازش میکرد. عاشق این حرکتش بودم. دو دستی گرفتن دستم توی دستهاش.

اما همیشه همه چیز به این زیبایی نبود؛ "ش" اکثر اوقات از مشکلاتش توی محل کار و یا محیط سربازیش و یا مسائل تخصصی مربوط به پروژه هایی که روشون کار میکرد میگفت و من حس میکردم که حرف زیادی در مقابل ندارم برای گفتن. احساس میکردم در مقایسه با اون دغدغه های زندگی من که خلاصه می شد توی نمراتم توی دانشگاه و دراماهام با همخونه هام سخیف و بی اهمیت و بچه گانس. 
من آدم غمگینی هستم؛ همیشه بودم. من حتی کودک خیلی خوشحالی هم نبودم. "ش" هم دقیقا مثل من بود. اکثر اوقات فضای غالب مکالمات و وقت گذرونی هامون فضای خوشحال و شادی نبود و یک هاله سرد آبی روی مکالمات و اوقاتمون سایه مینداخت. انگار که ما تاریکی همدیگه رو بیشتر روی سطح می آوردیم.
با "ن" اینطور نبود. "ن" آدم سطحی ای بود. یک پسر هودی و شلوارک و کتونی جردن پوش پولدار و خوشحال بود که هرچیزی در زندگی خواسته بود براش فراهم شده بود. اون رو چیزهایی مثل نم نم بارون یا خانوادش یا قسمت جدید سریال های نمایش خانگی خیلی خوشحال میکرد و من با اینکه همیشه کمبود مکالمات عمیق رو در ارتباطمون حس میکردم اما در کنارش خوشحال بودم. اون من رو تعدیل میکرد و از توی سرم بیرون می آورد.
با "ش" متفاوت بود. "ش" من رو غمگین میکرد و احتمالا من هم متقابلا همینطور. دوبار خواستم که رابطه رو تموم کنم؛ یکبار وقتی که یکی از همون روز های اول حرف از مهاجرت دوتایی و ازدواج شد و من ترسیدم. الان که بهش فکر میکنم خیلی به نظرم خنده دار میاد؛ این اولین بار بود که یک مرد من رو برای ک*کلک نمی خواست و من علی رغم اینکه خوشحال بشم ترسیدم.
بهش گفتم من آمادگی یک ارتباط جدی متعهدانه رو ندارم. گفتم که من از یک فضای خیلی بسته و خانواده سنتی اومدم و قبل از دانشگاه حتی یک گوشی موبایل هم نداشتم. از خونه و خانواده ای میام که در اون بیرون رفتن از خونه بدون اینکه کار مهمی برای انجام داشته باشی و صرفا برای دیدن دوست و وقت گذرونی، بی معنی بود. گفتم که حس میکنم تازه به دنیا اومدم، نمیدونم از یک رابطه دقیقا چی میخوام و یا پارتنر ایده آلم چه معیارهایی باید داشته باشه. گفتم که نمیخوام سرمایه گذاری خیلی خاصی رو رابطمون بکنی و این خیلی مسئولیت سنگینیه روی دوش من و اگه هدفت خیلی جدیه، من احتمالا گزینه مناسب تو نیستم.
"ش" از من خواست که همدیگه رو برای آخرین بار ببینیم و حرف بزنیم و توی اون دیدار متقاعدم کرد که رابطه رو تموم نکنم. بهم گفت که سعی میکنه دیگه از آینده حرف نزنه تا وقتی که من به این رابطه مطمئن بشم.


دومین بار رو درست یادم نمیاد؛ نوشتم و بعد پاک کردم چون حس کردم به اونچه که واقعا رخ داده وفادار نبودم. برای نوشتنش باید برم چت هامون رو دقیق بخونم و نمیتونم.
در هر صورت در دومین بار هم "ش" من رو متقاعد که رابطه رو تموم نکنم و یه شانس دیگه بدم.
 

به طور کل احساس خوب و آرومی داشتم کنارش. هرچند که خیلی خوشحال نبودم اما خود خودم بودم. یکبار توی ماشین بهش گفتم:

"خیلی بچه بودم که PS1 داشتم و این تنها ورژن PS بود که در تمام زندگیم داشتم. یه بازی داشتیم که یه مسابقه ماشین سواری بود و لحظه ای که شروع می شد، همراه با چندین ماشین دیگه پشت خط شروع مسابقه بودی و بعد صدای شمارش معکوس می اومد و سوت شروع زده می شد و باید  با سرعت راه می افتادی به سمت خط پایان. توی مسیر مسابقه خیلی وقتا ممکن بود بخوری به در و دیوار و باید دنده عقب می گرفتی و دوباره توی جاده قرار می گرفتی و به مسیر ادامه می دادی، توی این دنده عقب گرفتنا و چرخیدنا پیش می اومد که گاهی وارد جاده دیگه ای بشی یا توی همون مسیر مسابقه شروع کنی به برعکس رفتن.  اینجور وقتا دسته پلی استیشن شروع می کرد به لرزیدن؛ و تا لحظه ای که تو دوباره توی مسیر درست قرار نگرفتی می لرزید.


از زمان کوتاهی که به سن دیت کردن و شرایط و امکانش رسیدم، و موقعیت هایی برام پیش اومده و با چندنفری معاشرت کردم، هربار حس میکردم که دستهه داره توی دستم میلرزه.

و بهم میگه این نیست. این درست نیست. این اشتباهه. برگرد. با تو اولین باره که همچین احساسی ندارم."
لبخند روی لبش بعد از شنیدن این حرف رو هنوز یادمه. توی آسمون ها سیر میکرد.
 

تمام این مدت آشنایی ما زمانی رخ داد که پدر "ش" تهران بود و حضور نداشت. دو هفته آخر رابطه؛ پدرش برگشته بود و همه چیز به یکباره عوض شد. "ش" کم حرف و بی حوصله شده بود و تمام وقت از عود کردن میگرنش شکایت میکرد. یکی از همون روزا بهم گفت که بعد یک مدت خیلی طولانی دوباره ار تراپیستش وقت گرفته. و بالاخره یه شب من رو برد کنار ساحل و از این گفت که چقدر حس میکنه اونجایی که باید در 27 سالگی باشه نیست و چقدر حس میکنه زمان از دست داده و درحال درجا زدنه. از این میگفت که اگه بتونه سربازیشو منتقل کنه، از محل کارش استعفا میده و میره تهران چون حس میکنه به انتهای پتانسیل این شهر رسیده و دیگه بیشتر از این اینجا موندن به نفعش نیست.
تمام مدت در سکوت بهش گوش دادم و وقتی حرفاش تموم شد و حرفی از جدایی نزد گفتم" راستش من خودم رو آماده کرده بودم که بگی نمیخوای باهام ادامه بدی."
جواب داد که "راستش بهش فکر کردم. ولی بعد تصمیم گرفتم که نه." قلبم ترک خورد. زورم گرفته بود از حرفش گفتم میتونی تمومش کنی اگه بخوای. بالاخره باید یه چیزیو تغییر بدی اگه دنبال یک شیوه متفاوتی و فکر میکنم که این رابطه کم هزینه ترینشه. ما حتی اونقدر باهم نبودیم که یک پیوند عاطفی سفت و سختی هم شکل گرفته باشه.
این حرفو زدم و منتظر موندم. منتظر موندم که بهم بگه اشتباه می کنی و اینطور نیست. بهم بگه که حاضر نیست به این سادگی از دستم بده.
جواب داد" نمیخوام تو برای من تصمیم بگیری در این باره."
جوابی نبود که دلم میخواست؛ ولی بغلش کردم و سعی کردم حرفای امیدبخش بزنم. کمی بعد هم برگشتیم خونه.
تمام فردا جواب پیام ها و تماسام رو نداد. عصر رفتم محل کارش. دم در دفترش ایستادم و پشت سرهم تماس گرفتم باهاش. بعد از 40 دقیقه یا شاید یک ساعت توی واتساپ بهم ویس داد و گفت خیلی سرش درد میکرد و زودتر رفته خونه و خوابیده و گوشیش رو هم گذاشته بوده روی airplane mode. و ادامه داد که فکر نمیکنم بتونیم ادامه بدیم.

دومین دز گارداسیلم رو هم توی این ماه و در کیش زدم.

موافقین ۲ مخالفین ۰

مگه دیتینگ اپ ایرانی هم هست؟ 

میشه معرفی کنی؟ 

ایرانی نیست ولی ایرانیا استفاده میکنن. من توصیه نمیکنم خیلی ولی به هرحال: بامبل

شاید واقعا آدمایی که زیادی شبیه هم باشن هم رو دفع میکنن. شاید اون شباهت اول رابطه جذاب باشه ولی احتمالا کم کم دافعه شروع میشه.

البته چه میدونم شایدم حرفم درست نباشه.

ولی جدا از اینا خیلی قشنگ نوشتی. احساساتت به منم منتقل شد.

آره. شاید.
مرسی که خوندی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی