دوست داشتم حین نوشتن این پست دیسکاور ویکلی رو بشنوم اما متاسفانه دو روز پیش متوجه شدم که یک لنگه ی هندزفری ای که دقیقا یک ماه پیش پدرم با قیمت گزافی برام خریده کار نمی کنه ... که خب تا اینجاش موردی نداره .. من با یه لنگه هندزفری هم میتونستم دووم بیارم تا اینکه متاسفانه همین چند لحظه پیش درست بعد از باز کردن صفحه بیان و گذاشتن هندزفری در گوش چپم و باز کردن صفحه اسپاتیفای و پلی کردن دیسکاور ویکلی متوجه شدم حالا لنگه دومش هم دیگه کار نمی کنه ؛ اون هم در حالی که تا همین دقایقی پیش سالم بود.
حالا مجبورم در حالی که در پس زمینه صدای کولر گازی به همراه صدای نامفهوم سریال ترکی چکوراوا از هال به گوش میرسه براتون بنویسم که حالم خیلی خوبه ... که البته شاید این تصور رو به وجود بیاره که داستان غم انگیز من هم تموم شد و پس از این دیگه همه چیز خیلی رنگی رنگیه ..
( البته راستش الان که فکر میکنم میبینم که نه این تصور واقعا زیادی احمقانه ست برای اینکه طبعا بخواد در ذهن هیچ یک از شماها شکل بگیره.. هممون خیلی خوب میدونیم که زندگی همه بالا و پایین داره )
به هر روی ، خواستم بگم که از وقتی که پست قبلی نه ، پست قبلش رو نوشتم ..( همون پستی که همگی برام نوشتید که از حال خوبم خوشحالید و بهم افتخار می کنید و این ها .. ) تا همین چند روز قبل از اینکه پست قبلی رو بنویسم با اغماض میتونم بگم که تقریبا هر روز اشک ریختم.
حقیقت اینه که اختلاف نظر و عقیده ی من با خانوادم و به طور خاص با مادرم و همچنین نفرتم ازش که ریشه در رخدادی در کودکی من داره مسئله ی جدی ایه که سایه ش قرار نیست به این زودی ها از از زندگی من رخت ببنده؛ با تمام این وجود ، در طی تمام روزهای اخیری که حالم خوب نبود .. در عین حال حالم خیلی بهتر بود . طی تمام لحظاتی که وسط این خونه و بین تمام این آدم ها عمیقا احساس تنهایی و عجز کردم .. حالم بهتر بود ... حتی لحظاتی که شک کردم واقعا حالم به نسبت سال گذشته کمی بهتر شده باشه ... بازهم در حقیقت حالم بهتر بود.
بارها سعی کردم بنویسم که 18 تا اواسط 19 سالگی چه بر من گذشت ولی نشد . حتی شروع هم کردم ولی نتونستم ادامه بدم؛ احساس میکنم اون حجم از سیاهی ، درد ، افسردگی ، خشم و استیصال رو با هیچ عبارتی نمیتونم به درستی منتقل کنم؛ در حالی که این اصلا دلیل به وجود اومدن این وبلاگ بود. شاید الان آمادگیش رو ندارم ؛ شاید بعدها بنویسم.
.
این پست رو دارم با لپ تاپ جدیدم می نویسم . لپ تاپ جدید ، گوشی.. شاید عجیب باشه براتون ولی من نداشتم این هارو .
گوشی رو از 15 سالگی به بعد نداشتم . لپ تاپ هم که سه چهار سال پیش بابام دستمو گرفت برد بازار و کل بازارو گشت و ارزون ترین لپ تاپ موجود رو به قیمت 2 میلیون و چهارصد هزارتومن برام خرید . که یک سال و نیم برام کار کرد و بعدم به فنا رفت . میدونی .. اگه میدونستم که خانوادم بضاعت مالیش رو ندارن دلم نمی سوخت. یک سال بعدش خواهرم رو برد و بعد دو سه روز پرس و جو بهترین لپ تاپی که ویژگی های مورد نیازش رو داشت براش سفارش داد به قیمت 24 میلیون . گوشی هم براش خرید. این مقایسه ها شاید برای شما مضحک و بچگانه به نظر بیاد ، اما برای من همنشینی این رخداد ها درکنار برخی وقایع و رفتار های دیگه رنگ و بوی تبعیض داره ..
به هر روی ، من الان گوشی قدیمی پدرم دستمه . اشکال نداره .. راضی ام .. آنچنان قدیمی هم نیست و کارمو راه میندازه . اگه قرار بود گوشی بخرم به هرحال بخشی از هزینه رو مثل خواهرم باید خودم می پرداختم .. اینجوری به نفعم شد ؛ پولمو میزنم به یه زخم دیگه .
لپ تاپم رو هم بعد کلی قسم و آیه متقاعدشون کردم که واقعا نیاز دارم برام بخرن ؛ نمیخواستن بخرن ... میخواستن لپ تاپ قدیمی رو ببرن تعمیر کنن . کلی توضیح دادم که بخدا من یه سیستم درست حسابی کمترین چیزیه که نیاز دارم به عنوان یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر ! ... تا بلاخره متقاعد شدن.
.
مشکلاتم همچنان زیاده ولی با تمام این وجود ؛ حالم بهتره . دلم میخواد یک پست درخصوص کنکور و چیزهایی که کسی به کنکوری ها نمیگه بنویسم؛ میدونم که مخاطبینش رو ندارم ولی بیشتر از اینکه دلم بخواد تجربیاتم رو منتقل کنم ، در حقیقت دلم میخواد ذهنم رو مرتب کنم و یک جمع بندی کلی از این تجربه جایی یادداشت کنم .. در هر صورت در حال حاضر اولویتم نیست ولی شاید یک زمانی بنویسم این رو هم.
اولویتم الان یادگرفتن اصول ابتدایی تغذیه سالم و جزئیاتی مثل کالری و ماکرو شماری و عملی کردنشون در زندگیم هست . همچنین برگشت به میادین ورزش که خب با توجه به شرایط کرونا فعلا پیاده روی ، دو ، طناب زنی ، دوچرخه سواری ، کاردیو و تمرینات مقاومتی Body weight مدنظرمه .
باید یک برنامه خیلی منسجم طراحی کنم .. دلم میخواد طی 6 ماه آینده تا سال نو تغییرات محسوسی ؛ در وزنم ، پوستم ، پاسچر و قدرتم ببینم .
دارم در خصوص کریپتو کرنسی و زبان های برنامه نویسی و اینکه از کجا باید شروع کنم و منابعشون تحقیق می کنم . ( بچه ها اگه در خصوص هرکدوم از این ها اطلاعاتی دارین که فکر می کنید شاید کمکم کنه دریغ نکنید لطفا ) ...
کتاب های کنکورم رو به دو گروه " در حد نو " و " استفاده شده اما همچنان قابل استفاده " دسته بندی کردم و قصد دارم با قیمت مناسب بفروشمشون . راستش دلم میخواست رایگان اهدا کنم ولی فکر میکنم چیزی که مفت به دست نیاد برای صاحب بعدیش احتمالا ارزش بیشتری هم داره ... و خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، به پولش هم نیاز دارم .
به یک روتین منظم برای شنیدن پادکست و نوت برادری ازش و همچنین کتاب خوندن و فیلم دیدن هم احتیاج دارم .
در حال حاضر سلامت کامل جسم و روحم در اولویتمه ..
اوضاع پوستم اصلا خوب نیست ؛ برای شنبه نوبت متخصص دارم و این دومین متخصصیه که طی 6 ماه گذشته میرم ؛ مسئله اینه که یک قرص خاصی هست که باید مصرف کنم که کمی عوارض ممکنه داشته باشه .. مادرم توهمات فضایی در خصوص این قرص داره و معتقده اجاقم کور میشه (!) اگه این قرصو مصرف کنم . خلاصه از این متخصص به اون متخصص داریم میریم تا بلاخره یکی یه چیزی تجویز کنه که مورد تائید مادر من هم باشه .
اگه از این متخصص هم به نتیجه نرسیدیم امیدوارم خودم بتونم با طراحی روتین روز و شب و تحقیق و تهیه محصولات بهداشتی و مانیتور کردن تغذیه و میزان مصرف آبم یک مقدار شرایط رو کنترل کنم تا وقتی که برم کیش.
اگه احتمالا نمی دونید بدونید که من محل تحصیلم کیش هستش (:
با اینکه دانشگاه آزاد تهران هم قبول شدم اما خب طبعا انتخاب دانشگاه تهران منطقی تر بود در نهایت.
ناراحت نیستم راستش ..! خوشحالم . در هر صورت وقتی که کلاسا حضوری بشه احتمالا مجبور خواهم بود برای یک سری از کلاسام برم تهران و احتمالا قراره مدام در رفت و آمد باشم .
خوشحالم ...
تصور آپارتمان کوچیک و مرتبم ، سکوت ، استقلال ، هر روز صبح دویدن کنار ساحل حین طلوع آفتاب و تمام تجربیات منحصر به فرد دیگه ای که قراره داشته باشم رقیق القلبم می کنه .
یکی از دوستانم که از پیش دبستانی تا آخر دبیرستان باهم بودیم و حتی همسایه هم بودیم طی تمام این مدت ، پزشکی دانشگاه آزاد تهران - واحد کیش قبول شده .. شاید باهم خونه بگیریم ...
چند روز پیش صحبت می کردیم و بهم گفت دالیا ! سرنوشت من و تو رو باهم گره زدن ((:
حالم خوبه ؛ آخرین بار همین امروز گریه کردم و میدونم که تا وقتی که از این حوزه استحفاظی خارج نشم اوضاع همینه . ولی با تمام این وجود به آینده امیدوارم و هیجان زدم ...
همین ؛ این روزها درگیر پیدا کردن تعادل و بازبینی سبک زندگیم هستم .
دلم میخواد از این 3-4 سال کارشناسی تمام استفاده رو ببرم ؛ درس بخونم ، زبانم رو تقویت کنم، زبان سومم رو شروع کنم ، ورزش کنم ، کسب در آمد کنم ،کد بزنم ، ریسرچ کنم ، شاید حتی یک کارآموزی خارج از کشور برم .. و در کنار تمام این ها ، معاشرت کنم ، تفریح کنم ، سفر کنم و خودم رو که توی شلوغی کوچه های تاریک زندگی گم کردم ...دوباره پیدا کنم .
یکی از اهدافم اینه که به زودی الف رو ببینم .. بهش گفتم سال دیگه وقتی اومدی ایران باید بیای کیش پیشم .. باشه ؟ گفت تو از اون شهر بیا بیرون من هرجا باشی میام میبینمت . بهش گفتم اگه از این شهر موفق بشم سالم و سلامت پامو بذارم بیرون شاید اصلا من زودتر اومدم کانادا دیدنت (: خلاصه که تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان ، که من این ره ار تو باشی به سرای ، با سر آیم...
۳
۰