6 بهمن 1400.strange kind of love
دو روز پیش ، دوشنبه 4 بهمن( به طرز غریبی در دومین سالگرد آشنایی مون) پیام داد ... سلام، و بعدم پرسید خوبی ؟ گفتم من خوبم آره .. تو چطوری؟ گفت من نه خیلی؛ down ام به قولی. پرسیدم چرا عزیزم ؟ گفت "هیچی.. تنهایی و اینا داره فشار میاره راستش." و بعدم ادامه داد :" باید یه فکری بکنم به حالش..." با شیطنت پرسیدم " به حال تنهایی ؟.. داری به زبون بی زبونی بهم میگی می خوای زن بگیری ؟" گفت :" زن که... یه رابطه ای چیزی بلاخره..." فهمیدم موضوع جدیه. ما در این باره قبلا صحبت کرده بودیم. روزای اول دانشگاه بهم گفته بود اگه موقعیت مناسبی برات پیش اومد یا با آدم درستی آشنا شدی استفاده کن. من اون شب بعد از این جمله تا صبح گریه کردم. حتی سلفی هم دارم از اون شب؛ دم دمای صبح وقتی برای بار دهم رفتم توی دستشویی تا صورتمو بشورم تصمیم گرفتم از صورت غرق در اشکم و چشمای قرمزم عکس بگیرم. نمیدونم چرا .. شاید چون حس کردم لازمه گاهی این شب رو به خودم یادآوری کنم تا یادم بیاد که چقدر دوسش دارم . که چقدر از اون چیزی که حتی خودم اغلب اوقات فکر میکنم هم برام عزیز تره اونقدر که نمیخوام و نمیتونم به موقعیت مناسب یا آدم درست دیگه ای حتی فکر کنم. یادمه آخرشم با قرص خوابم برد اون شب.
با تمام این اوصاف، روز بعد و روزهای بعدتر وقتی به اون جمله فکر می کردم کل قضیه به نظرم به طرز غمگینی تحسین برانگیز می اومد. به این فکر کردم که دقیقا همین رویکرد و نگاه منطقی من رو دلبسته کرد . به این فکر کردم که اگه دقیقا برعکس این جمله رو می گفت چقدر خشمگین می شدم و احتمالا درجا همه چیز برام تموم می شد. به این فکر کردم که چقدر خوبه جملاتی مثل :" تو فقط مال منی " و یا مثلا "نبینم با کس دیگه ای حرف بزنی" و یا " کسی بهت نگاه چپ بندازه فلانش می کنم" و این ها توی رابطمون جریان نداره. بعدا بهش گفتم که راستش اون جمله من رو به طرز غریبی غمیگن کرد، ولی با این حال منطق پشتش رو میفهمم و خیلی برام تحسین برانگیزه و میخوام بدونی که من هم متقابلا همین رو ازت میخوام، اگه موقعیت مناسبی برات پیش اومد احسان، حتی یک لحظه هم درنگ نکن. در پاسخ گفت من نمیخواستم واقعا ناراحتت کنم . معذرت میخوام. اصلا پشیمون شدم.. می مونی تا خودم بیام ببرمت.
هردو میدونستیم جملات آخر حقیقت نداره؛ با این حال خندیدیم و گذر کردیم.
بعد از اون تا امروز هر موقع فرصتش پیش اومد سعی کردم با شوخی هایی حول محور مثلا ازدواج کل قضیه رو کمی بیشتر عادی سازی کنم . مثلا وقتی شرکتش رو ثبت کرد به شوخی گفتم دیگه وقتشه برات زن بگیریم... مدام سعی کردم بهش یادآوری کنم که با اینکه رابطه ی ما فراتر از دوستیه ولی یادت نره که من هر روز و هر لحظه حق آشنایی با افراد دیگه رو برات قائلم.
نمیدونم واقعا کار درستی بود یا نه.
دوشنبه 4 بهمن وقتی پیام داد و گفت تنهایی بهش فشار آورده، خیلی غمگین شدم. اشک از گوشه ی چشمم جوشید ولی تایپ کردم : نظرت راجع به تیندر چیه ؟ گفت خوبه. نمیدونم. من کلا توی زندگیم هیچ وقت خیلی تلاشی حول محور رابطه نکردم. اشتباه کردم انگار . گفتم نه عزیزم اشتباه نکردی تو در هر موقعیت با توجه به شرایطتت و آگاهیت بهترین تصمیم رو گرفتی . الانم که دیر نشده. اصلا الان وقتشه...
گفت ببخشید دالیا . نمیخواستم ناراحتت کنم. یه چندتا اتفاق دیگه هم افتاده و مجموع این ها امروز یهو زد بیرون. پرسیدم چجوری زد بیرون ؟ گریه کردی ؟ گفت گریه که حالا آبغوره ی اون شکلی نه...ولی آره...
گفتم الان زنگ میزنم حرف بزنیم. اشکام رو پاک کردم و به صورتم آب زدم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. برگشتم به صفحه چت ، چند لحظه مکث کردم و یک نفس عمیق کشیدم و روی آیکون دسته تلفن کنار تصویر پروفایلش انگشتم رو کشیدم. طی دوسال رابطه این دومین باری بود که قرار بود تلفنی حرف بزنیم. صدای عمیق و زیباش حین به زبون آوردن واژه سلام با لبخند کمرنگی که حتی از پشت تلفن هم حس می شد آرومم کرد. عجیبه ولی حقیقت اینه که خیلی یادم نمیاد دقیقا از چی حرف زدیم. ولی یادمه که مدام می خندید و با اینکه به وضوح غمگین بود تمام تلاششو کرد تا روی لبای من هم لبخند بنشونه و موفق هم بود. تا اینکه میون حرفاش گفت : حیف که نیستی. حیف که در دو مرحله متفاوت از زنگی هستیم...
و همین برای من کافی بود تا بزنم زیر گریه...خصوصا جمله آخر به طرز غریبانه ای غمگینم کرد چون احساس کردم اشاره ای به فاصله سنیمون داره.
پشت تلفن مدام اسمم رو صدا می زد و معذرت خواهی می کرد... گفت اشتباه کردم نباید این رو الان می گفتم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم این حرفو نزن ناراحت میشم. هرچیزی که از ذهنت می گذره هر موقعی ای که از ذهنت میگذره باهام درمیون بذار. اصلا به من اگه نگی به کی بگی..؟
کمی بیشتر حرف زدیم و من بازهم روی تیندر تاکید کردم. گفتم اصلا نصبش کن و یه نگاه خریدارانه بهش بنداز .. بلاخره شما برنامه نویسی برنامه رو نصب کن ببین چجوریه و چیکار کردن و اینا. خداحافظی که کردیم پیام دادم که چقدر خوشحال شدم صدات رو شنیدم... کمی چت کردیم و در انتهای مکالمه بازهم تاکید کردم که باهام حرف بزن عزیزم . گوش دادن به حرفات تنها کاریه که از دستم برمیاد و این عادلانه نیست که ما باهم بخندیم ولی تو تنهایی اشک بریزی.
طی همین سه روز انقدر مکالمات عمیق داشتیم که به جرئت می تونم بگم در کل این 2 سال نداشتیم. مرد دوست داشتنی درونگرای من ... چقدر خوشحالم که من رو انقدر نزدیک دیده .. ولی با تمام این اوصاف سه روزه که نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم.
مدام با خودم تکرار می کنم که تو داری کار درستو می کنی . تو آدم منطقی ای هستی و این همون چیزیه که تورو از خیلی از هم سن و سالانت متمایز می کنه. همین رویه رو ادامه بده. تشویقش کن که با آدم های جدید آشنا بشه و کنارش باش.
ولی نمیتونم. سخته.خیلی سخته. خیلی سخته...
دیروز بهم گفت توی بامبل ( برنامه ای مشابه تیندر) با چند نفر مچ شده . خوشحال شدم که بلاخره تصمیم گرفته قدم سازنده ای برداره... ولی قلبم ترک خورد.
پرسیدم کی میری دیت ؟ گفت حالا حالا ها ظاهرا باید حرف زد. گفت سخته برام ... من حرف زیادی برای گفتن ندارم.
امروز گفت حالش بهتره و برنامه رو هم موقتا غیرفعال کرده. گفت حس کرده یکم too much بوده براش و میخواد آرومتر پیش بره. پر از احساسات متناقضم. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. و از طرفی هم نمیدونم واقعا برنامه رو غیرفعال کرده ؟ یا شایدم متوجه شده اونقدرا هم که سعی میکنم اداشو دربیارم برام آسون نیست شنیدن ازش...
تمام این دو روز از تصور اینکه انگشتای کشیدش رو با عشق روی تنی غیر از تن من بکشه اشک ریختم. از تصور اینکه کنار گوش یک نفر دیگه غزل های حافظ رو زمزمه کنه... از تصور اینکه لب های دختری رو ببوسه که من نیستم...
شاید برنامه رو غیرفعال کرده باشه ولی آخرش که چی ...؟ من وقتی درسم تموم بشه اون یک مرد 40 ساله ست.
نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم...
پ.ن1: نوشتن این پست یک روز کامل از من وقت گرفت. چند خط اول رو که نوشتم انقدر گریه کردم که حس کردم فقط باید بخوابم تا بتونم به حال عادی برگردم. بیدار شدم و ادامه ش رو بازهم با اشک های سرازیر نوشتم. نمره ی سه تا از درسام امروز اعلام شد. ریاضیات گسسته 17.86 ، ریاضی عمومی 18.2 و کارگاه کامپیوتر 20. ولی انقدر حالم بده که نمیتونم خوشحال باشم. فردا امتحان انقلاب اسلامی دارم و حتی یک کلمه هم نخوندم. نتونستم تمرکز کنم. قصد دارم صبح زود بیدار بشم و فقط یک دور سریع از روی جزوه خلاصه بخونم و باقیش رو هم بسپارم به امداد های غیبی و قابلیت سرچ از روی pdf.
در جریان رابطه خاصتون هستم و بسیار ناراحت و اندوهگین شدم بعد از خوندن این پست ♥
افراد زیادی رو دیدم که فاصلهها نفس از رابطشون بریده ولی برای شما سختتره. ایشالله که قوی و قدرتمند باشی، حتما از پسش بر مییای ♥
فکر نکن ما میخونیم و برامون بیاهمیته این دردها. فقط کاری جز دادن این پیامها نمیتونیم بکنیم.