Passengers - song and lyrics by AaRON | Spotify

از وقتی که به بهانه دانشگاه از این شهر و این خونه رفتم، وقتایی که بین دو ترم و یا حین تعطیلات برمیگردم احساسم به شهر و زندگی با خانواده مثل حس توریست خارجی ایه که به خاورمیانه یا شمال آفریقا سفر کرده. فقر فرهنگی، سوء تغذیه و گرسنگی، نرخ بالای بی سوادی، نبود برق، جاده، اینترنت و آب پاک، نابرابری جنسیتی و نرخ بالای رشد جمعیت و مهم تر از همه بوی تعفنِ تحجر یک توریست رو هیچ وقت عمیقا نگران نمی کنه؛ چون توریست به پرواز برگشتش باور داره. توریست میدونه که همه چیز موقتیه، هیچ کدوم از چیزهایی که شاهدشه قرار نیست به اون آسیب بزنه و بیرون از این جهنم اون یه خونه ی امن داره. توریست اسم این فلاکت رو میذاره " تفاوت فرهنگی" و با کلاه آفتابی حصیریش از کنار آدم هایی که از گرسنگی می میرن، دخترایی که ختنه می شن و پدرایی که سر دخترانشون رو با داس می برن رد میشه و از این "تفاوت های فرهنگی" عکس میگیره.

 

دیگه روحم از تفاوت های بنیادینم با مامان، باورهاش و کنترلگری هاش تحلیل نمیره. چهره ی مرده ی شهر یک جون از جون هام کم نمیکنه و آزاد و رها و مستقل نبودنم شیره ی وجودم رو نمی مکه... چون من به پرواز برگشتم باور دارم؛ و میدونم که هرباری که به این خونه برمیگردم یکی از آخرین بارهاست و یه روزی که خیلی هم دور نیست بلاخره اونقدر راهم دور و دراز هست که برگشتن به این آوارخانه یکی از گزینه های روی میز نباشه. آرومم. دنیای اطرافم وسط زبونه های آتش داره می سوزه و من دارم عکس می گیرم برای اون روزی که خیلی خیلی دورم. برای روزی که ذلت و بیچارگی ای که یک روز اینجا زندگیش کردم از ذهنم رنگ باخته. عکس هارو تماشا کنم و از گوشه چشم اشک بریزم و خاطرات خوش ساختگی ای که مغزم برام تعریف کرده رو به یاد بیارم و دلم برای مامان تنگ بشه.

 

پ.ن1: عنوان مربوط به آهنگ Passengers از Aaron. تصویر ابتدای پست هم کاور همین آلبوم.

موافقین ۳ مخالفین ۰

یه خاطره خیلی دور دارم از کودکی.

13 به در بود، و من شاید 4 یا 5 ساله بودم. با اقوام مادرم جایی در حاشیه اهواز رفته بودیم. تصویر توی ذهنم یه دشت سر سبزه که وسطش یه درخت بود. فقط "یک" درخت. یه درخت "کُنار". کُنار میوه سبز یا نارنجی رنگی شبیه به زیتونه که طعمی نزدیک به سیب داره و در جنوب و جنوب غرب ایران رشد میکنه.

ما به همراه خانواده و اقوام، توی این دشت سرسبز با فاصله از این یک دونه درخت نشسته بودیم. من و خواهر دو سال بزرگترم از کنارهم جم نمی خوردیم. کسی رو نمی شناختیم و با بچه های دیگه که تعدادشون کم هم نبود خیلی نمی جوشیدیم. دم دمای غروب بود و کم کم زمزمه های رفتن می اومد.

یکی از دختربچه های فامیل اومد کنارم، دستمو گرفت و با اون یکی دستش به تک درخت وسط دشت اشاره کرد و پرسید میای بریم پیش بچه ها کُنار بچینیم؟ به درخت نگاه کردم. بچه هارو می دیدیم از دور...دور درخت بازی می کردن و از درخت بالا می رفتن و کنار می چیدن. صدای بازی و خنده هاشون می اومد.

به چشمای منتظر دختر فامیل نگاه کردم و بعد سر چرخوندم که خواهرمو پیدا کنم تا سه تایی باهم بریم؛ امکان نداشت بخوام بدون اون لذتی رو تجربه کنم. به دختر فامیل گفتم صبرکنه تا من خواهرمو پیدا کنم و بعد بریم. هرجا رو گشتم نبود. از هرکی پرسیدم نبود.

برگشتم پیش دختر فامیل. پرسید" چی شد؟ بریم؟" برای بار آخر به پشت سر نگاه کردم و بعد به دختر فامیل؛ و آروم زمزمه کردم:" بریم." دست همدیگه رو گرفتیم و به سمت درخت راه افتادیم. هر از چند لحظه یکبار سرمو میچرخوندم و به پشت سر نگاه می کردم به امید پیدا کردن خواهرم. با هر قدم، تصویر درخت واضح تر و صدای خنده بچه ها پررنگ تر و پیدا کردن خواهرم نامحتمل تر می شد. چیزی به رسیدن نمونده بود که دیگه تاب نیاوردم. نمیتونستم خیانت کنم. دستمو از دست دخترک کشیدم بیرون و گفتم ببخشید. من نمیام. تو برو. و بعد با بیشترین سرعتی که در توان پاهای کوچیکم بود مسیر برگشت رو دویدم.

نشستم کنار مادرم و منتظر موندم که اینبار خواهرم منو پیدا کنه. کمی که گذشت دیدمش. کمی اون طرف تر داشت با یکی دیگه از بچه های فامیل حرف می زد. بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم تو کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟!  لبخند زد و جواب داد:"با بچه ها رفته بودیم کُنار بچینیم..."

قلب کوچیکم درد گرفت. چیزی نگفتم. به درخت نگاه کردم. کسی دورش نبود. بچه ها همه برگشته بودن و صدای خنده ای دیگه به گوش نمی رسید. خورشید داشت غروب می کرد و زمزمه های رفتن می اومد. دیگه وقت نبود.

این خاطره هربار که کاری رو برای کسی (خانواده) کردم یا به خاطر کسی(خانواده) نکردم و بعدا وقتی بهشون یادآوری کردم، جواب شنیدم:" مگه من بهت گفتم؟ مگه من ازت خواستم؟ میخواستی میکردی/ نمیکردی/می رفتی/ می پوشیدی ..."  برام تداعی میشه. 

یادگرفتم که تهش هیچکس مسئولیت زندگیِ ناکرده ی تو رو به عهده نمی گیره. پس تصمیم گرفتم که قیچی سرکشی به دست بگیرم و به قواره هرچی پارچه مراعات و آبرو داری و  قوانین نانوشته واپسگرا و کلیشه های فرهنگی و سنت های متعفن و متحجر بزنم. بزنم از خونه بیرون، معاشرت کنم، دوست پیدا کنم، تجربه کنم، زمین بخورم، یاد بگیرم، بخندم، از درخت ها بالا برم و کُنار های خودم رو بچینم.

موافقین ۶ مخالفین ۰

سلام،

انقدر ننوشتم که طریقه نوشتن داره کم کم از ذهنم رخت می بنده. خواستم بیام و فقط بگم که من دیگه هیچ وقت اینجا نخواهم نوشت، ولی بعد فکر کردم که شاید بهتر باشه بنویسم "احتمالا" دیگه هیچ وقت اینجا نخواهم نوشت؛ اما الان حس می کنم من حتی برای خودم هم خیلی غیرقابل پیش بینی تر از این هام و این اولین بار هم نیست که دارم فکر می کنم اینجا رو رها کنم اما هربار باز برگشتم؛ پس این بارهم راهی برای بازگشت باز میذارم و می نویسم که برای برای مدت نامعلومی نخواهم نوشت؛ شاید برگردم، شاید هم نه.

 ممنونم که در احتمالا تاریک ترین روزهای زندگی من همراهم بودین.

توی اکانت اینستاگرامم گاهی فیلم های خوب یا موزیک های خوبی که می بینم و میشنوم رو به اشتراک میذارم و دویدن هام رو ثبت می کنم( این جمله آخر هم معنای دورش صادقه و هم معنای نزدیک) حالا که احتمالا اینجا نخواهم نوشت شاید گهگاهی اونجا یادداشت های کوچیکی بذارم، اگه مایل هستین توی اینستاگرام در ارتباط باشیم بهم یه پیام خصوصی بدین.

مراقب خودتون باشید؛ تا بعد.

موافقین ۲ مخالفین ۰

سه شنبه صبح از خواب بیدار شدم و اینترنت هنوز قطع بود؛ کلاس صبحم رو نتونستم شرکت کنم. قطعی اینترنت من رو عصبی و مضطرب میکنه.. در کثری از ثانیه به تمام درس های روی هم تلنبار شده و پروژه هایی که همین روزها روی سایت گذاشته میشن و باید انجام بدم و نیمی از نمره درس بهشون وابسته ست و به تمام تکالیف و تمارین و منابع آنلاینم فکر کردم.. به کورس پایتون و کورس مدار منطقی سایت مکتب خونه... به اینکه اگه اوضاع اینطوری ادامه پیدا کنه باید چیکار کنم؟ و در نهایت، حتی به حذف ترم هم فکر کردم.

قطعی اینترنت، باعث میشه احساس عجز کنم؛ مثل وقتی که احسان بهم گفت" ما در دو مرحله متفاوت از زندگی هستیم"... اون جمله هم خیلی باعث شد احساس عجز کنم. وقتی چیزی یا کسی رو که حالمو خوب میکنه و مسبب پیشرفتمه رو از اعماق وجودم میخوام ولی ندارمش و هیچ کاری...مطلقا هیچ کاری از دستم برنمیاد.. عاجز و مستاصل میشم.

چند وقت پیش تو یک سایتی میخواستم اکانت بسازم که دیدم تنها گزینه موجود برای ورود به سایت از طریق فیسبوکه. حتی دقیق یادم نمیاد چه سایتی بود ولی فکر میکنم یه چیزی حول محور برنامه ریزی و کار تیمی و project management بود. نمیدونم...

فیسبوک نداشتم برای همین مجبور شدم خیلی سریع یه اکانت درست کنم توی فیسبوک که فقط وارد این سایت بشم و ببینم آیا به کارم میاد یا نه. اکانت رو ساختم و وارد سایت شدم و دیدم با فضاش خیلی ارتباط برقرار نمی کنم؛ زدم بیرون و فراموشش کردم. ولی خب فیسبوک موند.

از اون روز به بعد هر روز از  فیسبوک من یه نوتیفیکیشن میگیرم رو گوشیم و میبینم که یه لیستی از افرادی که ممکنه بشناسم رو بهم پیشنهاد داده که فالو کنم. از بین تمام افرادی که تا به حال بهم پیشنهاد شده فقط پدرم رو میشناسم و احسان.

از سر کنجکاوی وارد پیج احسان شدم و همونطور که انتظار داشتم دیدم از هزار سال پیش فعالیتی نداشته.. فقط چند ماه اخیر عکس پروفایل جدیدی گذاشته و موقعیت مکانیش رو از تهران به ونکوور تغییر داده. لیست دوستانش رو کمی بالا و پایین کردم که طی این فرایند اکانت پدرش رو هم پیدا کردم و تصویرشو دیدم که خب جالب بود..

بعد از اون هر ازگاهی دوباره وارد پیجش می شدم که عکس پروفایلشو ببینم. عکس پروفایل فیسبوکش با عکس پروفایل واتساپش تفاوت نامحسوسی داره.. یه بار که رفته بیرون گوشیشو در آورده و یه سلفی از خودش با منظره گرفته و بعد گوشی رو آورده پایین و عینکشو در آورده و یه عکس دیگه گرفته. عکس با عینک رو روی پروفایل واتساپ و عکس بدون عینک رو روی پروفایل فیسبوکش گذاشته. 

دو روز پیش وارد پیجش شدم که یکبار دیگه بدون عینک ببینمش که توی لیست دوستانش که کمی پایین تر از عکس پروفایل به نمایش گذاشته میشه یه اسم آشنا دیدم که قبلا ندیده بودم؛ دل آرا.

وارد پیجش شدم و عکساشو نگاه کردم.. یکی دوتا از عکسا رو حتی میتونستم تشخیص بدم که احسان ازش گرفته. همینطور که اسکرول می کردم  یه عکسی رو دیدم که خیلی من رو بهم ریخت. توی خونه ی احسان بود کنار سفره هفته سین و پشت سرش روی دیوار تمام تابلوهایی که برای خریدشون نظر من رو پرسیده بود.

یاد نوروز امسال خودم افتادم که چطوری بهم زهر مار شد؛ در حالی که این پسر داشت یکی از هیجان انگیز ترین بازه های زمانی زندگیش رو می گذروند؛ The first six months of love...

بچه ها من واقعا متاسفم بابت جمله ای که در ادامه قراره بگم؛ ولی خب نمیتونم منکر این حقیقت بشم که تنها چیزی که تاحدی آرومم میکنه اینه که من واقعا خیلی زیباترم. خیلی.

بعید میدونم کار سالمی باشه، ولی به هرحال با میم شرط بندی کردیم که اینا تا کی باهم می مونن. میم گفت قبل از پاییز کات می کنن. حدس خوبی بود و کار منو سخت کرد چون حدس خودم هم همین بود... ولی من گفتم که حدود یک سال باهم می مونن. در اصل همچنان حدس اولم همون تا قبل از پاییزه ولی خب اگه تا پاییز کات نکنن احتمالا در طی پاییز و زمستون هم کات نمی کنن. پاییز و زمستون کانادا سرد و تاریک و سخت و فسرده کنندست؛ زمان مناسبی برای از دست دادن یک همراه نیست. ولی اگه بعد از تقریبا یک سال کات نکنن، احتمالا ازدواج خواهند کرد.

راستش فکر ازدواج کردنش خیلی ناراحتم نمیکنه. برعکس؛ یه حس آسایش و رهایی ای برام به همراه میاره که نمیدونم چطور توضیحش بدم...

میم یادش مونده بود که من هدیه هایی از جنس تجربه دوست دارم. پرسید چه تجربه ای رو دوست داری داشته باشی و من اولین چیزی که به ذهنم رسید بانجی جامپینگ از برج میلاد بود. پس قرار شد اگه من بردم بریم برج میلاد و از فاصله 260 متری بپریم پایین؛ مهمون اون. و اگه اون برد قرار شد که من شام بدم. بهش گفتم جاشو خودت انتخاب کن که گفت نمیشه تو خونه باشه ؟ و خودت هم آشپزی کنی. گفتم عالیه ولی بعیده من هیچ وقت توی این کشور یه خونه برای فقط خودم داشته باشم. خیلی بعیده.. گفت اشکال نداره.. دارم رویا پردازی میکنیم دیگه... اگه نداشتی بعدا یه فکری به حالش می کنیم. و قبول کردم.

رفاقتمون رو دوست دارم. نمیدونم اگه میم نبود روزای سختم رو چطور میگذروندم.

 

متوجه شدم که در دو ماه اخیر تقریبا هرچی اینجا نوشتم یا مربوط به احسان بوده یا نبوده ولی موفق شدم به یک نحوی اسم اون رو هم جا بدم. این کمی غمگینم میکنه ولی جلوشو نمیگیرم.. حالِ همچنان بدم و این حقیقت که خیلی زیاد بهش فکر می کنم رو پذیرفتم و نمیخوام جلوشو بگیرم. فقط باید صبر کنم و اجازه بدم که زمان بگذره. من خیلی خیلی خیلی سخت تر از این هارو در سن پایین گذروندم. اینم میگذره.

موافقین ۵ مخالفین ۰

یک ملغمه ای از انواع مهارت هایی که دوست دارم کسب کنم و فعالیت ها و کارهایی که قصد دارم تا انتهای تحصیلم انجام بدم توی ذهنم دارم که امیدوارم بتونم تا انتهای این ترم به یک لیست و نقشه راه مرتب و مدون با ددلاین هایی مشخص تبدیلش کنم و از تابستون امسال در مسیرش قدم بردارم. سال اول تحصیلم تقریبا رو به اتمامه و روی سال آخرم هم خیلی نمیتونم حساب باز کنم؛ این یعنی تنها دو سال وقت دارم.

تمام این سال تحصیلی من درگیر پیدا کردن خودم و وفق یافتن با مرحله ی جدید زندگی بودم؛ شاید نباید انقدر طول می کشید، اما اگر هزار بارهم به عقب برگردم برای سال اول کارشناسی هیچ برنامه ای جز جان سالم به در بردن (و کسب معدل قابل قبول) نمیریزم. یادگرفتن مقاله نویسی، مطالعه در مورد کریپتو کرنسی و حتی تقویت زبان انگلیسی همگی میتونن کمی بیشتر صبر کنن. تنها چیزی که تغییر میدادم، اعتماد نکردن به دانشگاه و سیستم آموزشی برای یادگیری برنامه نویسی و تلاش برای یادگیری پایتون از طریق منابع آنلاین و به صورت خودآموز می بود؛ کاری که بلاخره در یک نقطه ای پذیرفتم که به عهده منه و حالا دارم بعد از ماه ها مقاومت انجام میدم؛ دروغ چرا، راستش انتظار نداشتم در این مورد با این شدت و حدت از دانشگاه ناامید بشم.

یکی از کارهایی که مدنظرم هست تا پایان تحصیل انجام بدم ریاضی خوندنه؛ قصد دارم با مروری از مقدمات و مفاهیم ابتدایی شروع کنم و بعد، از حساب دیفرانسیل و انتگرال، ریاضیات گسسته، جبر خطی، آمار و احتمال، ترکیبیات و هندسه گذر کنم و شاید حتی به مرور سطحی ای از آنالیز مختلط، جبر انتزاعی و توپولوژی برسم.

ریاضی درسی بود که در طول 12 سال تحصیلم تاجایی که ممکن بود از زیر بارش در رفتم. همیشه باور داشتم که ریاضیم "خوب نیست"، حالا که به عقب نگاه می کنم،  میتونم حدس بزنم که این باور از کجا نشات میگرفت... اما به هرحال، 15 سالم که بود یک دبیر خصوصی ریاضی داشتم که بعد از چند جلسه بهم گفت برخلاف اونچه که تصور می کنم، اتفاقا خیلی در ریاضی مستعدم و " ذهنم ریاضیاتی کار میکنه". من البته حرفش رو هیچ وقت باور نکردم؛ ترجیح دادم فکر کنم که فقط سعی داره مودب باشه یا بهم انگیزه بده. اما حالا بعد از 5 سال حس می کنم که کم کم بالاخره دارم اونچه که اون می دید رو می بینم.

ریاضی من به همون دلیل بد بود که خلبانیم یا کایاک سواریم یا زبان سانسکریتم بد بود؛ من فقط هیچ وقت بهش فرصت نداده بودم.

تصمیمم رو گرفتم. امسال سالیه که من نه فقط به ریاضی که به خودم هر روز یک فرصت دوباره میدم، نقشه راه سالهای باقی مانده از کارشناسی رو می کشم، کندن پوست لبم و جویدن ناخن هام و پرخوری عصبی رو ترک و احسان رو ملاقات می کنم.

موافقین ۵ مخالفین ۰

فقط اومدم که بگم همه چیز واقعا کانکشنه و کانکشن همه چیزه؛ و من در حالی به این نتیجه رسیدم که ساعت هشت صبح وقتی من در جنوب کشور زیر باد کولر و زیر رو تختی نو و گرم و نرمم خواب بودم یک مردی در تهران رفته دم در خونه ی عمه ی دوست دوران دبیرستان من که یک بسته ای رو تحویل بده که خودش از مرد دیگه ای تحویل گرفته که اون مرد قبل از این که در تهران بسته رو به این مرد تحویل بده در تورنتو بوده و قبل تر از اون در ونکوور بسته رو از مرد دیگه ای تحویل گرفته.

حالا بسته دست عمه ی دوست دوران دبیرستان منه و قراره عمه خانم بسته رو برای دوست من که در اراک زندگی میکنه و درس میخونه ارسال کنه تا دوست من بسته رو با پست وقتی که به کیش رفتم برای من ارسال کنه..

همه ی این ها برای اینکه هدیه ی مردی از ونکوور به دست من برسه...

و حالا تنها چیزی که من بهش فکر می کنم ایرپاد های گرون قیمتی که به زودی قراره به دستم برسه نیست بلکه رد انگشت های اون روی ایرپادهاست و متاسفانه از فکر اینکه اون این هارو لمس کرده بیرون نمیام...

به زودی در کیش، صبح های خیلی زود از خونه بیرون میزنم و "رد انگشت هات" رو به گوشهام می آویزم و می دوم و موزیک گوش میدم؛ کاری که خیلی خیلی خیلی خیلی وقت پیش ها باهم زیاد انجام می دادیم؛ موزیک گوش میکردیم و حالمون خوب بود.

موافقین ۸ مخالفین ۰

اسمش دل آرا ست. 2 ، 3 سال ازش کوچیک تره و حدودا 2 هفته ست که توی بامبل آشنا شدن. احسان گفت وسط سکس اسم من رو آورده. گفتم دالیا و دل آرا شبیهن. حق داشتی... گفت نه؛ به تو هم فکر می کردم. به طرز غم انگیز و غریبانه ای این جمله لبخند نشوند روی لب هام.

این رو برای میم تعریف کردم و میم گریه ش گرفت...فکر کردم که تو چه موقعیت اسفناکی گیر کردم که میم که نه سر پیازه و نه ته پیاز هم به حالم زار میزنه. دلم به حال خودم سوخت.

.

شب و روز  اول خیلی سخت گذشت؛ خیلی تاریک... خیلی. اینکه اومدم اینجا و نوشتم برام دعا کنید! یعنی حتی از اون چیزی که به خاطر میارم هم سخت تر گذشت... شب اول تقریبا نخوابیدم. اگه درست یادم باشه فقط 3 بار تا صبح بیدار شدم و رفتم دستشویی و دوبار هم بیدار شدم و رفتم آب خوردم. روز بعد سراسر اشک بودم. کارم از دستمال کاغذی گذشته بود و یه حوله کوچیک توی اتاقم داشتم و با اون اشکامو پاک می کردم. حرف زدن با میم خیلی کمک کرد. بهش گفتم که دیگه هیچ وقت نمیخوام عاشق باشم حتی اگه به هم برسیم! گفتم که نمیخوام این حجم از احساس و آسیب پذیری رو در قبال کسی داشته باشم.

شب در حالی خوابیدم که حوله توی دستم بود.

.

روز دوم کمی بهتر بود . روز دوم چهارشنبه سوری بود. شب با خانواده بیرون رفتیم. بد نبود.

توی راه برگشت "ر" گوشیش رو به ضبط ماشین وصل کرد و بی خبر از همه چیز این موزیک ایهام رو پخش کرد. چیزی نمونده بود که توی ماشین بزنم زیر گریه.

آخر شب بعد دو روز دوباره صحبت کردیم. گفت اسمش دل آرا ست. 2 ، 3 سال ازش کوچیک تره و حدودا 2 هفته ست که توی بامبل آشنا شدن. احسان گفت وسط سکس اسم من رو آورده. گفتم دالیا و دل آرا شبیهن. حق داشتی... گفت نه؛ به تو هم فکر می کردم.... به تو هم فکر می کردم....به تو هم فکر می کردم...

.

این روزها به یکی از پست های کلمنتاین خیلی فکر می کنم.  بخشی از رمانی به نام Less که انقدر زیباست که همون بار اول وقتی پست کلمنتاین رو خوندم این چند سطر از کتاب بخشی از قلبم رو تصرف کرد و بعدها بارها به یادش افتادم و بارها میون صحبت هام با دوستانم ازش نقل قول کردم... دلم میخواد بتونم مثل دوست آرتور به این قضیه نگاه کنم...

نمیدونم چه اتفاقی میفته و چی میشه و این رابطه تهش به کجا می رسه. فقط از یک چیز مطمئنم و اونم اینه که نمیخوام احسان رو از دست بدم. احسان شخصیت بی نظیر و دانش و تجربه فوق العاده ای در زمینه کامپیوتر داره و خیلی میتونه در طی مسیرم به من کمک کنه و از شور بختی من خواهد بود اگه که نتونم در برابر این واقعه بالغانه رفتار کنم و اون رو به عنوان یک دوست ارزشمند در کنار خودم داشته باشم.

احسان آدم امن زندگی من باقی می مونه...

موافقین ۴ مخالفین ۳

بعد از سه روز بی خبری و سین نکردن پیام هام؛ امروز بلاخره اومد و برام نوشت "حالم خوب نیست از نظر فیزیکی..."

گفت که کار سنگینه و مشکل خواب داره. بدنش دچار پرش عضلات شده و تا میاد خوابش ببره دستی چیزی میپره و بیدار میشه.. گفت که دیشب به زور قرص خوابش برده بلاخره.. و در آخر هم نوشت.. " یه دیت هم رفتم این وسط."

.

بی توجه به جمله آخر کمی بیشتر از حالش پرسیدم. پرسیدم که آیا از فشار کاره ؟ گفت آره و عادات بد( شب بیداری و ویپ احتمالا ). ازش خواهش کردم که اگر فکر میکنه ریشه در مسئله عمیق تری داره کمک بگیره. از روانشناس یا حتی روانپزشک. گفت میرم دکتر اگر وضعیت ادامه پیدا کرد.

بعد از چند ثانیه سکوتی که بینمون برقرار شد، پرسیدم دیت چطور پیشرفت ...؟ گفت بد نبود ( احتمالا چون روش نشده بگه خوب بود.) و ادامه داد : ببخشید ولی واقعا اذیت بودم تنهایی...

درحالی که دیوانه وار اشک می ریختم نوشتم :" ما که صحبتامونو کردیم در این باره گل... برو حال دنیارو ببر عزیزم. خبری نیست این ور..."

کمی بیشتر صحبت کردیم و بعد هم خداحافظی.

حالا من موندم و یه کوه سوال بی جواب. این دختر خوشبخت کیه ؟ کجا آشنا شدین ؟ اسمش چیه ؟ چه مدته که در ارتباطین ؟ موهای اونم بلنده ؟ به موهاش که نگاه می کنی یاد من میفتی ؟ برای اونم حافظ و گلشیری می خونی ؟ صدای زیبات رو برای اونم ضبط می کنی که بفرستی ؟ صداش می کنی آلکاتراز ؟ برای اونم توی اسپاتیفای پلی لیست درست می کنی ؟ براش می خونی دق که ندانی چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا ؟ پس من چی ..؟ من که ارغوانت بودم ... ارغوانت اینجاست ... ارغوانت تنهاست .. ارغوانت دارد می گرید....

 

بچه ها عاجزانه ازتون خواهش می کنم برام دعا کنید. به هرکی و هرچی و هرطور اعتقاد دارین... خواهش میکنم...

موافقین ۴ مخالفین ۰

یکشنبه 24 بهمن پاسپورتم اومد. شنبه روز اول ترم 2 دانشگاه و جلسه اول کلاس دست فرمونم بود. دو سه هفته دیگه دارم میرم سفر.

در حرکتم و این آرومم میکنه. هرچند که نه با سرعت دلخواه .. ولی در حرکتم. درجا زدن طی دو سال گذشته خیلی دردناک بود...

توی یکی از قسمت های اخیر this is us، وقتی "دیژا" به دوستش میگه چرا انقدر بهم ریخته ای ؟ در جوابش گفت "میدونستم هاروارد شوخی نیست، ولی اینا اصلا تو یه سطح دیگه هستن و مدام دارن درس می خونن، امروز مقاله می نویسن، فردا امتحان میدن، روز بعدی دوباره مقاله بعدی و من همزمان هم دارم با درس کار می کنم و..."

نسیم نوشته بود: این جمله " کل اینجا اصلا یه سطح دیگه ست" خیلی منو به فکر فرو برد. من کاری به دانشگاهش نداشتم، به این فکر کردم که بعضی وقت ها ما فکر می کنیم داریم خیلی تلاش می کنیم و چقدر کارهای سختی انجام میدیم ولی بعد می بینی یه سری از آدم ها دارن تو یه سطح دیگه تلاش می کنن و چه سختی های بیشتری رو تحمل می کنن ولی دست از تلاش برنمیدارن، اصلا انگار تو یه دنیای دیگه هستن و نمیدونن خستگی یعنی چی..."

یاد پسری افتادم که مدتیه دنبالش می کنم؛ دانشجوی دکترای مهندسی زیست پزشکی شاخه بیومکانیک در آمریکاست و با اینکه خیلی وقته واحداش تموم شده اما دو ساله همینجوری به قول خودش " عشقی" کلاس برمیداره و خودشو میندازه تو دردسر!( چه کلاس برداره چه نه همچنان مجبوره تو دانشگاه باشه چون نمیدونم روی تزش داره کار میکنه یا روی یک پروژه تحقیقاتی یا یه همچین چیزی... ) و علاوه بر این مربی بدنسازی و کارشناس تمرینات مقاومتیه و درخصوص فیتنس وتغذیه مطالعه جدی و تخصصی داره و توی پیجش مباحث مختلف این دو زمینه رو با رویکرد علمی میشکافه و دربارشون می نویسه. توی پیجش اگه اسکرول کنی مدام با تصویرهایی مشابه تصویر بالا رو به رو میشی. هر دو هفته یکبار برای کل دو هفته آینده آشپزی می کنه و در ظروفی مشابه اونچه که در تصویر دیده میشه توی فریزر نگهداری می کنه تا با این کار لازم نباشه هر روز برای فکر کردن به اینکه " حالا چی درست کنم ؟؟" و تهیه غذا انرژی صرف کنه.( اگه در خصوص این شیوه تهیه غذا دوست دارید بیشتر بدونید میتونید توی گوگل و یوتیوب عبارت meal prep رو سرچ کنید.) نه تنها کالری بلکه میزان کربوهیدرات ، پروتئین ، چربی و قند وعده های غذاییش رو با جزئیات باور نکردنی محاسبه و با توجه به وزن و قد و میزان فعالیتش تنظیم میکنه. 

چند وقت پیش تو یکی از استوری هاش نوشته بود که کنترل فریزر داشت از دستش در می رفت مثلا یک غذایی میرفت اون ته و سه ماه یادش می رفت. بنابراین برای حلش یک سیستم انبارداری راه انداخته :

و چون تمام این ها کافی نیست ! گیتار الکتریک هم داره یادمیگیره..

جند وقت پیش هم از اون جایی که علاقه وصف ناپذیری به قهوه داشت تصمیم گرفت یک ورکشاپ تخصصی در مورد قهوه و نحوه درست دم کردنش شرکت کنه و اینکه مثلا هر نوع قهوه چه طعمی میده اگر با فلان میزان فشار و آب فلان درجه دم بکشه و حالا مثلا اگه دمای این آب چند درجه این ور یا اون ورتر بشه چه تفاوتی رخ میده و اطلاعات بسیار تخصصی دیگه ای که به لحاظ کارآمد بودن در دنیای واقعی شاید مشابه انتگرال سه گانه باشن.

و یا مثلا اخیرا برای شرکت در یک کنفرانس علمی به ایالت دیگه ای در آمریکا رفته بود و هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و یک روز درمیون از باشگاه محل اقامت و روز بعد از استخرش استفاده می کرد و بعد دوش می گرفت و صبحانه و قهوه می خورد و توی سخنرانی ها شرکت می کرد و بعد در تایم استراحت ظهر به جای اینکه مثل بقیه از این فرصت استفاده کنه و بخوابه، می رفت و دور دریاچه ای که در نزدیکی محل برگذاری کنفرانس بود می دوید یا دوچرخه سواری می کرد تا میزان فعالیتش رو بتونه بالا نگه داره و اثر ارائه های طولانی ای که صرفا مجبوره در اون ها ساکن بنشینه رو خنثی کنه.

یا حتی چند وقت پیش از اونجایی که میزان مصرف قهوه ش در طول روز زیاد بود تصمیم گرفت یک برنامه پایتون بنویسه تا بتونه بررسی کنه وقتی که میخوابه چه میزان قهوه همچنان در بدنش هست ! برنامه ای که نوشته خروجی رو به صورت یک نمودار نشون میده و خیلی چیز جالبیه.

 

این آدم برای من تعریف دقیق و کامل عبارت نکست لوله.

من خودم رو در این سطح با ایشون مقایسه نمی کنم . مثلا نمی گم چرا من نمیتونم برای محاسبه میزان قهوه ای که در سیستمم تا آخر شب باقی می مونه یک برنامه پایتون بنویسم ولی مثلا باعث میشه فکر کنم که چرا دو روز پیش که کمی زودتر در محل برگذاری کلاس عملی رانندگی حاضر شدم و مجبور بودم منتظر بایستم به جاش از فرصت استفاده نکردم و در اون مسیر قدم نزدم ؟ چی شد که تصمیم گرفتم فقط یک گوشه بایستم ؟ چرا از کلاس های ادبیات و نگارش دبیرستان برای تقویت دایره لغات و مهارت نوشتنم استفاده نکردم ؟ چرا ریاضی رو خوب نخوندم که حالا اینجا توی دانشگاه بخواد دوباره یقمو بگیره ؟ چرا اسکواش و شطرنج رو جدی تر پیگیری نکردم ؟ چرا عمیق زندگی نکردم ..؟

عمیق زندگی کردن. این تمام چیزیه که میخوام. 

یک مدت کوتاهی نخواهم بود؛ خیلی غمگین و البته خشمگینم. نه بابت پیاده روی نکردن و کلاس نگارش و این ها... نه.

بابت داس بابای رومینا که امروز شده قمه ی شوهر مونا که قبلتر هم اسید بود بر روی صورت زن ها.

احساس دِین می کنم. احساس میکنم نباید اجازه بدم حتی لحظه ای از این زندگی " عمیق" نباشه.  چون من میتونستم مونا باشم ولی نبودم و زنده هستم و این زندگی نباید عمیق نباشه...

چون من میتونستم مونا باشم ولی نبودم ولی خب کی می دونه ؟ شاید نفر بعدی من باشم.

موافقین ۶ مخالفین ۰

حالم بهتره. امتحان انقلاب اسلامی ای هم که حتی یک کلمه براش نخونده بودم رو به لطف امداد های غیبی و قابلیت سرچ پی دی اف 9.5 شدم از 10. این قرار بود آخرین امتحانمون باشه و بعدش یک هفته تا شروع ترم جدید راحت و آسوده باشیم. منتهی استاد انقلاب خواب دیگه ای دیده بود.داستان از این قراره که ایشون معمولا امتحاناتشون رو در دو قسمت و به صورت کتبی و شفاهی ( ویدیو کال !) برگزار می کنند؛ ماهم اینو می دونستیم ولی خب از اونجایی که تا روز امتحان کتبی خبری از ایشون نشد و در خصوص نحوه برگزاری امتحان و روز و ساعتش حرفی زده نشد امیدوار بودیم از خیر ماجرا گذشته باشن و اون 10 نمره شفاهی رو به همه بدن. ولی خب حالا بعد از قریب به یک هفته سرو کله ایشون پیدا شده و قصد دارن امتحان شفاهی رو چهارشنبه شب برگزار کنن. خلاصه نشد از زیر بار این انقلاب اسلامی من فرار کنم و به نظر می رسه که حالا دیگه مجبورم بخونمش.

استاد اندیشه اسلامی نمرات رو وارد سیستم کردن و من پریروز دیدم که به من 17.5 دادن. انقدر پژمرده و ابری شدم که خدا میدونه...توی واتساپ بهشون پیام دادم و توضیح دادم که من سر کلاس همیشه حضور داشتم و واقعا خیلی فعال بودم. یه ارائه ای هم در خصوص یک موضوع خاص روزای آخر کلاس دادم که قرار بود امتحان میانترمم رو که 5 از 6 گرفته بودم رو جبران و جای اون یک نمره رو پر کنه. گفتم که فکر می کنم جا داشت کمی بیشتر از این باشه نمرم.

ایشون سین کرد ولی جواب نداد. امروز که دوباره وارد سیستم شدم که چک کنم ببینم نمره ی جدیدی آیا وارد شده یا نه دیدم که نمرم رو عوض کرده و بهم داده 18.5. خیلی خوشحالم الان .. واقعا خوشحالم. خودم به 18 هم راضی بودم چون نمره خودم 18 می شد . ولی نیم نمره هم بهم ارفاق کردن و دستشون درد نکنه.

جریان 20 شدنم توی درس کارگاه کامپیوتر هم جالبه.استاد این درس یه 2، 3 هفته ای دیر اومد سر کلاس. بعدم که اومد بچه هارو گروه بندی کرد و یه سری موضوع داد و قرار شد هر هفته یک گروه موضوع مربوطه رو ارائه کنه. و همین. حتی یک کلمه هم تدریس نکردن توی کلاس و توجهیشون هم این بود که خب کارگاه کامپیوتر باید حضوری می بود تا من شمارو ببرم توی کارگاه و از نزدیک با اجزای مختلف کامپیوتر آشناتون کنم. در ادامه وقتی که گفت به جاش امتحان پایانترم نخواهم گرفت ماهم راضی و خوشحال شدیم و گفتیم که خب چه بهتر. یک 20 مفت.

آخرین روز کلاس که سه شنبه بود ایشون سر کلاس گفتن که نمرات رو تا شنبه نهایی می کنن و اگه کسی مایله نمره ش رو بدونه شنبه به ایشون توی واتساپ پیام بده و بپرسه. شنبه شد و من پیام دادم و خیلی محترمانه گفتم که برای اطلاع از نمره کارگاه کامپیوترم مزاحم شدم. ایشون هم سلام کردن و گفتن 18 (!)

سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. در پاسخ گفتم استاد، با کمال احترام ولی من در تمامی جلسات کلاس حضور داشتم و ارائه م هم کامل بود و برای آماده کردنش هم خیلی زحمت کشیدم و تا جایی که به یاد میارم شماهم بعد از اتمام ارائه تشویق کردین و گفتین که خیلی خوب بود. می تونم بپرسم اشکال دقیقا از کجا بود که باعث شد نمره کامل نگیرم ؟ ایشون پاسخ داد که والا اینطور چیزها یک مقدار سلیقه ایه... من تشخیص دادم که شما از 5 نمره ارائه 3 نمره ش رو دریافت می کنید. 18 هم نمره خیلی خوبیه توی دانشگاه تهران ! جواب دادم که بله حتما همینطوره .. ولی آیا فعالیت یا پروژه ای هست که من بتونم انجام بدم و نمره کامل رو بگیرم ؟ جواب دادن که دخترم برای نمره درس نخون. برای یادگیری تلاش کن ! 

در پاسخ گفتم:" هم برای نمره و هم برای یادگیری قطعا تلاش خواهم کرد. ولی حقیقتا استاد من قصد دارم بعد از اتمام تحصیلم مهاجرت کنم و به همین خاطر معدل برای من بسیار مسئله مهم و حیاتی ای هستش؛ اما اگر شما تشخیص دادین که 18 برای من کافی و عادلانه ست من با کمال میل می پذیرم. ممنونم از زمانی که در اختیارم گذاشتین."

و بله ! شد آنچه شد ! ((: جواب داد نمره رو به 20 تغییر دادم ولی اگر ترم های بعد با من کلاس داشتین سعی کنید در طول ترم بیشتر فعال باشید. منم بله چشم گویان صحنه رو ترک کردم. خلاصه من شنیده بودم که توی دانشگاه برای نمره باید دنبال استاد بدویی و قصه ببافی ها ! ولی همیشه فکر میکردم که خب آدم درسشو خوب بخونه دیگه لازم نیست به همچین خفتی تن بده. ولی نه ظاهرا از این خبرا نیست...

خلاصه که فعلا گوشه دفترم یادداشت کردم که قصه مهاجرت ظاهرا  خوب جواب میده. هر چند که البته برای من آنچنان "قصه" هم نیست.

تی ای درس ریاضیات گسسته توی کانال تلگرام گسسته پیامی ارسال کرده مبنی بر اینکه :"برخی موارد مصداق بارز تقلب بوده است و اسم این افراد همراه با مستندات لازم به استاد درس اعلام شده است و مطابق با نظر ایشان اقدامات بعدی انجام می شود. موفق باشید "! خلاصه شوری به دل همه انداخته و اینجا منظورم از شور، شور و شوق نیست طبعا.

چقدر سر این درس و این استاد و تی ایش اذیت شدم من این ترم و هیچی هم یادنگرفتم. یادش بخیر اول ترم اومدم اینجا نوشتم که چقدر آدم با دیسیپلینی به نظر میاد و یه جدول داره و همه چیزو برنامه ریزی کرده و حتی برای امتحانات و کوییز ها و تکالیف با جزئیات باور نکردنی برنامه ریزی کرده و کانادا درس خونده و امریکا درس داده و فلان... چه میدونستم اینطوریه... 

امیدوارم این داستان هم ختم به خیر بشه و دیگه هیچ وقت مجبور نباشم با این استاد درسی بردارم.

 

موافقین ۴ مخالفین ۰