?But will I ever heal? like.. ever
سه شنبه صبح از خواب بیدار شدم و اینترنت هنوز قطع بود؛ کلاس صبحم رو نتونستم شرکت کنم. قطعی اینترنت من رو عصبی و مضطرب میکنه.. در کثری از ثانیه به تمام درس های روی هم تلنبار شده و پروژه هایی که همین روزها روی سایت گذاشته میشن و باید انجام بدم و نیمی از نمره درس بهشون وابسته ست و به تمام تکالیف و تمارین و منابع آنلاینم فکر کردم.. به کورس پایتون و کورس مدار منطقی سایت مکتب خونه... به اینکه اگه اوضاع اینطوری ادامه پیدا کنه باید چیکار کنم؟ و در نهایت، حتی به حذف ترم هم فکر کردم.
قطعی اینترنت، باعث میشه احساس عجز کنم؛ مثل وقتی که احسان بهم گفت" ما در دو مرحله متفاوت از زندگی هستیم"... اون جمله هم خیلی باعث شد احساس عجز کنم. وقتی چیزی یا کسی رو که حالمو خوب میکنه و مسبب پیشرفتمه رو از اعماق وجودم میخوام ولی ندارمش و هیچ کاری...مطلقا هیچ کاری از دستم برنمیاد.. عاجز و مستاصل میشم.
چند وقت پیش تو یک سایتی میخواستم اکانت بسازم که دیدم تنها گزینه موجود برای ورود به سایت از طریق فیسبوکه. حتی دقیق یادم نمیاد چه سایتی بود ولی فکر میکنم یه چیزی حول محور برنامه ریزی و کار تیمی و project management بود. نمیدونم...
فیسبوک نداشتم برای همین مجبور شدم خیلی سریع یه اکانت درست کنم توی فیسبوک که فقط وارد این سایت بشم و ببینم آیا به کارم میاد یا نه. اکانت رو ساختم و وارد سایت شدم و دیدم با فضاش خیلی ارتباط برقرار نمی کنم؛ زدم بیرون و فراموشش کردم. ولی خب فیسبوک موند.
از اون روز به بعد هر روز از فیسبوک من یه نوتیفیکیشن میگیرم رو گوشیم و میبینم که یه لیستی از افرادی که ممکنه بشناسم رو بهم پیشنهاد داده که فالو کنم. از بین تمام افرادی که تا به حال بهم پیشنهاد شده فقط پدرم رو میشناسم و احسان.
از سر کنجکاوی وارد پیج احسان شدم و همونطور که انتظار داشتم دیدم از هزار سال پیش فعالیتی نداشته.. فقط چند ماه اخیر عکس پروفایل جدیدی گذاشته و موقعیت مکانیش رو از تهران به ونکوور تغییر داده. لیست دوستانش رو کمی بالا و پایین کردم که طی این فرایند اکانت پدرش رو هم پیدا کردم و تصویرشو دیدم که خب جالب بود..
بعد از اون هر ازگاهی دوباره وارد پیجش می شدم که عکس پروفایلشو ببینم. عکس پروفایل فیسبوکش با عکس پروفایل واتساپش تفاوت نامحسوسی داره.. یه بار که رفته بیرون گوشیشو در آورده و یه سلفی از خودش با منظره گرفته و بعد گوشی رو آورده پایین و عینکشو در آورده و یه عکس دیگه گرفته. عکس با عینک رو روی پروفایل واتساپ و عکس بدون عینک رو روی پروفایل فیسبوکش گذاشته.
دو روز پیش وارد پیجش شدم که یکبار دیگه بدون عینک ببینمش که توی لیست دوستانش که کمی پایین تر از عکس پروفایل به نمایش گذاشته میشه یه اسم آشنا دیدم که قبلا ندیده بودم؛ دل آرا.
وارد پیجش شدم و عکساشو نگاه کردم.. یکی دوتا از عکسا رو حتی میتونستم تشخیص بدم که احسان ازش گرفته. همینطور که اسکرول می کردم یه عکسی رو دیدم که خیلی من رو بهم ریخت. توی خونه ی احسان بود کنار سفره هفته سین و پشت سرش روی دیوار تمام تابلوهایی که برای خریدشون نظر من رو پرسیده بود.
یاد نوروز امسال خودم افتادم که چطوری بهم زهر مار شد؛ در حالی که این پسر داشت یکی از هیجان انگیز ترین بازه های زمانی زندگیش رو می گذروند؛ The first six months of love...
بچه ها من واقعا متاسفم بابت جمله ای که در ادامه قراره بگم؛ ولی خب نمیتونم منکر این حقیقت بشم که تنها چیزی که تاحدی آرومم میکنه اینه که من واقعا خیلی زیباترم. خیلی.
بعید میدونم کار سالمی باشه، ولی به هرحال با میم شرط بندی کردیم که اینا تا کی باهم می مونن. میم گفت قبل از پاییز کات می کنن. حدس خوبی بود و کار منو سخت کرد چون حدس خودم هم همین بود... ولی من گفتم که حدود یک سال باهم می مونن. در اصل همچنان حدس اولم همون تا قبل از پاییزه ولی خب اگه تا پاییز کات نکنن احتمالا در طی پاییز و زمستون هم کات نمی کنن. پاییز و زمستون کانادا سرد و تاریک و سخت و فسرده کنندست؛ زمان مناسبی برای از دست دادن یک همراه نیست. ولی اگه بعد از تقریبا یک سال کات نکنن، احتمالا ازدواج خواهند کرد.
راستش فکر ازدواج کردنش خیلی ناراحتم نمیکنه. برعکس؛ یه حس آسایش و رهایی ای برام به همراه میاره که نمیدونم چطور توضیحش بدم...
میم یادش مونده بود که من هدیه هایی از جنس تجربه دوست دارم. پرسید چه تجربه ای رو دوست داری داشته باشی و من اولین چیزی که به ذهنم رسید بانجی جامپینگ از برج میلاد بود. پس قرار شد اگه من بردم بریم برج میلاد و از فاصله 260 متری بپریم پایین؛ مهمون اون. و اگه اون برد قرار شد که من شام بدم. بهش گفتم جاشو خودت انتخاب کن که گفت نمیشه تو خونه باشه ؟ و خودت هم آشپزی کنی. گفتم عالیه ولی بعیده من هیچ وقت توی این کشور یه خونه برای فقط خودم داشته باشم. خیلی بعیده.. گفت اشکال نداره.. دارم رویا پردازی میکنیم دیگه... اگه نداشتی بعدا یه فکری به حالش می کنیم. و قبول کردم.
رفاقتمون رو دوست دارم. نمیدونم اگه میم نبود روزای سختم رو چطور میگذروندم.
متوجه شدم که در دو ماه اخیر تقریبا هرچی اینجا نوشتم یا مربوط به احسان بوده یا نبوده ولی موفق شدم به یک نحوی اسم اون رو هم جا بدم. این کمی غمگینم میکنه ولی جلوشو نمیگیرم.. حالِ همچنان بدم و این حقیقت که خیلی زیاد بهش فکر می کنم رو پذیرفتم و نمیخوام جلوشو بگیرم. فقط باید صبر کنم و اجازه بدم که زمان بگذره. من خیلی خیلی خیلی سخت تر از این هارو در سن پایین گذروندم. اینم میگذره.