"سلام امین، روزت بخیر؛ امیدوارم حالت خوب باشه. امین من خیلی فکر کردم. خیلی زیاد! به این نتیجه رسیدم که رابطه به توجه، تمرکز، تلاش و مراقبت روزمره نیاز داره و این در حال حاضر برای من مسئولیت سخت و سنگینیه. تجربه تلخی که قبل از من داشتی هم برام سنگین ترش میکنه و من نمیخوام که زخمِ بعدیت باشم. 

برای من ادامه این آشنایی متاسفانه ممکن نیست و میخوام بدونی که اگه جوابم منفیه تماما به خاطر ذهن و زندگی خودمه که خیلی درگیره و هیچ نکته منفی ای از سمت تو وجود نداره. من هرچقدر فکر کردم که چه عیبی میتونم روی تو بذارم که نه گفتن رو برای خودم آسون تر کنه به هیچ نتیجه ای نرسیدم واقعا. 

شرایط من در حال حاضر خیلی بی ثباته و من نمیتونم یک نفر دیگه رو هم در این بی ثباتی شریک کنم. من کمتر از دو سال دیگه اینجام..دو سال هم زمان زیادی نیست و به چشم برهم زدنی میگذره. برام خیلی مهمه که بتونم تمام توجه و تمرکزم رو در تو این مدت کوتاه باقی مونده بذارم روی هدفم.

ظرفیت ذهنی و توانایی قبول مسئولیتشو ندارم واقعا اما اگه شرایط مراقبت از یک رابطه رو داشتم نمیتونم تصور کنم که چه کسی میتونست باشه مناسب تر از تو. من خیلی ممنونم بابت لطف و مهربونیات و ممنونم بابت خاطره های قشنگی که تو همین مدت خیلی کوتاه برام ساختی؛ برای جبران محبتت میخوام لطفا اجازه بدی من هزینه عینک رو حداقل پرداخت کنم؛ این کمترین کاریه که از دستم بر میاد."

این رو توی نوت گوشیم نوشتم که فردا شب بفرستم براش. 23 سالشه و فروشنده یک مغازه عینک فروشی تو یکی از پاساژ های اینجاست. پدرش 2 ماهه فوت کرده، با مادرش زندگی میکنه و یه برادر 12 سال بزرگ تر از خودش داره و ما توی بازی مافیا باهم آشنا شدیم. به قول همخونم " قبل از اینکه خودش بیاد، کادوش اومد." قبل از دیت اول هدیه یه عینک برام فرستاد دم خونه. فرداش چون پیام داده بود و پرسیده بود که شب برای بازی میرم و من هم پاسخ داده بودم "نمیتونم چون با همخونه هام دخترونه اومدیم کافه"، اومد دم کافه و یه شاخه رز قرمز بهم هدیه داد و رفت. برای دیت اول از دوستش خواسته بود که یه رستوران خوب بهش معرفی کنه و ازش ماشین قرض گرفته بود و من رو برد به یکی از گرون ترین رستوران های جزیره. فردای دیت اول چون گفته بودم روز شلوغی دارم و از صبح تا شب دانشگاهم، تایمی که یه سر اومده بودم خونه ناهار بخورم و دوباره برگردم دانشگاه اومد دم در تا بهم یه هایپ و سه چهارتا شکلات و ویفر گرون قیمت خارجی ای که برام خریده بود رو بده. که برای ادامه روز شلوغم انرژی داشته باشم.

برای همخونه هام باورپذیر نیست که این دست ابراز محبت ها و هزینه کردن ها تحت تاثیر قرارم نمیده .همخونه هام متوجه نمیشن وقتی میگم حرف مشترکی باهم نداریم و این آدم ذهن من رو به چالش نمیکشه منظورم چیه.

همخونه هام معتقدن من تمام فرصت های خوبم رو دارم از دست میدم ولی من فردا شب قراره متن بالا رو براش بفرستم و قرار نیست بگم که گل رزش رو چند دقیقه بعد از اینکه بهم داد به دیجی کافه که برای خوش آمد گویی سر میزمون اومده بود دادم. قرار نیست بهش بگم که همون موقعی که بهم گفت لیسانس IT رو در پیام نور نتونست تموم کنه و حالا هم قراره با روابطی که داره مدرکش رو بخره برام تموم شد. قرارنیست بهش بگم از راه رفتنش و به عقب و جلو پرت کردن دست و پاهاش حین راه رفتن خوشم نمیاد و تند  و زیادی با اشتیاق غذا خوردنش در نظرم مشمئز کننده اومد. و اللخصوص، قرار نیست بهش بگم که یه گوشه دور و تاریکی توی ذهنم، یه پسر دیگه هست، که نه تنها انقدری که تو به من محبت کردی بهم نکرده. که حتی اسم خاصی هم به نظر نمیاد قصد داشته باشه برای ارتباطمون بذاره. قرار نیست بهش بگم که ارتباط بدون تعهد با این پسر رو به بودن باهاش ترجیح میدم؛ قرار نیست بدونه بدون تعهد بودن این ارتباط به خودم هم آرامش میده. مثل قهوه خوردن با یک غریبه سر یک میز، در یک روز بارونی پاییزی، تو یه کافه شلوغ. دلپذیر و کوتاه؛ بدون گذشته و آینده ای.