یه خاطره خیلی دور دارم از کودکی.

13 به در بود، و من شاید 4 یا 5 ساله بودم. با اقوام مادرم جایی در حاشیه اهواز رفته بودیم. تصویر توی ذهنم یه دشت سر سبزه که وسطش یه درخت بود. فقط "یک" درخت. یه درخت "کُنار". کُنار میوه سبز یا نارنجی رنگی شبیه به زیتونه که طعمی نزدیک به سیب داره و در جنوب و جنوب غرب ایران رشد میکنه.

ما به همراه خانواده و اقوام، توی این دشت سرسبز با فاصله از این یک دونه درخت نشسته بودیم. من و خواهر دو سال بزرگترم از کنارهم جم نمی خوردیم. کسی رو نمی شناختیم و با بچه های دیگه که تعدادشون کم هم نبود خیلی نمی جوشیدیم. دم دمای غروب بود و کم کم زمزمه های رفتن می اومد.

یکی از دختربچه های فامیل اومد کنارم، دستمو گرفت و با اون یکی دستش به تک درخت وسط دشت اشاره کرد و پرسید میای بریم پیش بچه ها کُنار بچینیم؟ به درخت نگاه کردم. بچه هارو می دیدیم از دور...دور درخت بازی می کردن و از درخت بالا می رفتن و کنار می چیدن. صدای بازی و خنده هاشون می اومد.

به چشمای منتظر دختر فامیل نگاه کردم و بعد سر چرخوندم که خواهرمو پیدا کنم تا سه تایی باهم بریم؛ امکان نداشت بخوام بدون اون لذتی رو تجربه کنم. به دختر فامیل گفتم صبرکنه تا من خواهرمو پیدا کنم و بعد بریم. هرجا رو گشتم نبود. از هرکی پرسیدم نبود.

برگشتم پیش دختر فامیل. پرسید" چی شد؟ بریم؟" برای بار آخر به پشت سر نگاه کردم و بعد به دختر فامیل؛ و آروم زمزمه کردم:" بریم." دست همدیگه رو گرفتیم و به سمت درخت راه افتادیم. هر از چند لحظه یکبار سرمو میچرخوندم و به پشت سر نگاه می کردم به امید پیدا کردن خواهرم. با هر قدم، تصویر درخت واضح تر و صدای خنده بچه ها پررنگ تر و پیدا کردن خواهرم نامحتمل تر می شد. چیزی به رسیدن نمونده بود که دیگه تاب نیاوردم. نمیتونستم خیانت کنم. دستمو از دست دخترک کشیدم بیرون و گفتم ببخشید. من نمیام. تو برو. و بعد با بیشترین سرعتی که در توان پاهای کوچیکم بود مسیر برگشت رو دویدم.

نشستم کنار مادرم و منتظر موندم که اینبار خواهرم منو پیدا کنه. کمی که گذشت دیدمش. کمی اون طرف تر داشت با یکی دیگه از بچه های فامیل حرف می زد. بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم تو کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟!  لبخند زد و جواب داد:"با بچه ها رفته بودیم کُنار بچینیم..."

قلب کوچیکم درد گرفت. چیزی نگفتم. به درخت نگاه کردم. کسی دورش نبود. بچه ها همه برگشته بودن و صدای خنده ای دیگه به گوش نمی رسید. خورشید داشت غروب می کرد و زمزمه های رفتن می اومد. دیگه وقت نبود.

این خاطره هربار که کاری رو برای کسی (خانواده) کردم یا به خاطر کسی(خانواده) نکردم و بعدا وقتی بهشون یادآوری کردم، جواب شنیدم:" مگه من بهت گفتم؟ مگه من ازت خواستم؟ میخواستی میکردی/ نمیکردی/می رفتی/ می پوشیدی ..."  برام تداعی میشه. 

یادگرفتم که تهش هیچکس مسئولیت زندگیِ ناکرده ی تو رو به عهده نمی گیره. پس تصمیم گرفتم که قیچی سرکشی به دست بگیرم و به قواره هرچی پارچه مراعات و آبرو داری و  قوانین نانوشته واپسگرا و کلیشه های فرهنگی و سنت های متعفن و متحجر بزنم. بزنم از خونه بیرون، معاشرت کنم، دوست پیدا کنم، تجربه کنم، زمین بخورم، یاد بگیرم، بخندم، از درخت ها بالا برم و کُنار های خودم رو بچینم.