فرض کنید تو یک رابطه عالی هستید از هر نظر. شخص مقابل ارزش ها ، عقاید ، افکار و زبان طنز مشترکی باشما داره. همه چیز عالیه، جز اینکه 16 سال تفاوت سنی دارید... چیکار می کنید ..؟
من ؟ من دارم زار میزنم...
فرض کنید تو یک رابطه عالی هستید از هر نظر. شخص مقابل ارزش ها ، عقاید ، افکار و زبان طنز مشترکی باشما داره. همه چیز عالیه، جز اینکه 16 سال تفاوت سنی دارید... چیکار می کنید ..؟
من ؟ من دارم زار میزنم...
قصد داشتم روز اول دانشگاه صبح زود بیدار بشم، ورزش کنم ، مدیتیت کنم ، بدوم ، طلوع آفتابو تماشا کنم ، ژورنال بنویسم ، دوش بگیرم و قهوم رو آماده کنم و قبل از شروع کلاس یکم به کارام برسم. ولی خب .. وقتی 2 صبح بخوابی همچین انتظاری مضحکه طبعا.
از کل برنامه بالا فقط موفق شدم قهوم رو آماده کنم.
کلاس اول " مبانی کامپیوتر و برنامه سازی" و کلاس دوم " فیزیک 1 " به دلیل آپدیت نشدن سامانه برگذار نشد.
کلاس سوم البته برگذار شد؛ ریاضیات گسسته. هیچ وقت در تمام عمرم از برگذاری یک کلاس، اون هم ریاضی ! تا این حد خوشحال نشده بودم.
استادمون آدم دقیق و با دیسیپلینی به نظر میرسه. کارشناسی و کارشناسی ارشد رو در مونترال کانادا خونده و دکترا رو در امریکا. مدتی هم در امریکا توی دانشگاه تدریس می کرده. از الان حتی تعداد کوییز هایی که قراره بگیره و اینکه در هر کوییز از چه مبحثی سوال طرح میشه و چند نمره داره و نحوه ارزیابی در پایان ترم به چه شکل هستش رو تعیین کرده. یه جدول درست کرده بود و تمام اینهارو با جزئیات نوشته بود . و خب من خیلی لذت بردم حقیقتا...
هیچ صفتی در این دنیا به اندازه دیسیپلین برای من خوشایند و ارزشمند نیست؛ چیزی که متاسفانه در حال حاضر خودم به شدت فاقدش هستم...
داشتم به "میم" میگفتم که خیلی احساس overwhelmed بودن میکنم؛ هنوز حتی کلاسا شروع نشده و حس میکنم بی نهایت سرم شلوغه و خیلی چیزا هست که باید باهم منیج کنم...
میخوام صبح زود بیدار شدن، ورزش کردن ، درس خوندن ، کتاب رفرنس انگلیسی در حیطه هر درس خوندن و خلاصه نویسی کردن،مقاله نویسی یادگرفتن و مقاله خوندن و ریسرچ کردن، زبان خوندن، ارزهای دیجیتال یادگرفتن، برنامه نویسی یادگرفتن، فیلم دیدن، کتاب غیردرسی خوندن، پادکست گوش دادن و هزارو یک چیز دیگه رو تو برنامم داشته باشم.
خلاصه کمی گیجم ولی باید درست کنم این وضعیت رو هرچه زودتر. نمیخوام ترم تموم بشه و ببینم که همچنان دارم دور خودم می چرخم...
به "میم" گفتم که حس میکنم به یک منتور نیاز دارم؛ کسی که قبل از من این درسو خونده و مسیر مدنظر من رو طی کرده ( که البته همچین کسی وجود نداره تقریبا..) ، کسی که کمکم کنه یکم از گیجی دربیام، اولویت هام رو بهم یادآوری کنه، تبعات هر تصمیم رو برام بشکافه ، کمکم کنه راه درستم رو پیدا کنم و در طی مسیر همراهم باشه ...
احسان با کمی اغماض می تونست احتمالا منتور خوبی باشه؛ولی به جاش تصمیم گرفت سر اینکه بهش گفتم "بابابزرگ" باهام قهر کنه خرس گنده...
پ.ن1: متن رو پست کردم و رفتم توی وبلاگ یک دور از روش خوندم؛ وسط متن ناگهان از خودم پرسیدم این منم ...؟ این دختری که داره از استاد ، کوییز و کلاس اول ، کلاس دوم ، نحوه ارزیابی پایان ترم حرف می زنه منم ؟ من دانشجو شدم ..؟ من کی دانشجو شدم ؟
و حقیقتا اشک ریختم...
دارم تلاش میکنم کار با notion رو یاد بگیرم ؛برای شروع، یه workspace با عنوان internships یا کارآموزی ها درست کردم (تصویر بالا ) ؛ که درواقع لیستی هستش از فرصت های مطالعاتی/تحقیقاتی یا کارآموزی برای رشته مهندسی کامپیوتر در خارج از کشور . در حال حاضر لیستم شامل کارآموزی معروف مایکروسافت ، فرصت مطالعاتی ای در انستیتو علوم و تکنولوژی اتریش که یک فرصت تحقیقاتی 1 ساله است و یک فرصت تحقیقاتی 2-6 ماهه در انستیتو علوم و تکنولوژی اوکیناوا ژاپن میشه . توی این لیست من اطلاعاتی مثل نام کمپانی ،موسسه و یا دانشگاه ارائه دهنده کارآموزی ، لینک مربوطه در سایتشون ، لوکیشن کارآموزی ، جزوئیات مربوط به پروژه ، ددلاین و حقوق و مزایا و کلا اوضاع funding و یه سری جزئیات دیگه رو وارد می کنم تا بتونم از الان برنامه ریزی کنم و رزومه مورد نیاز رو بسازم .. امیدوارم بتونم تا پایان کارشناسی حداقل یک کارآموزی خارج از کشور در رزومه ام داشته باشم؛ فارغ از تمایز فوق العاده ای که بین من و احتمالا اغلب فارغ التحصیلای کامپیوتر ایجاد میکنه ( که حقیقتا انگیزه هزارمم هم نیست )، به عنوان دختری که قریب به 20 سال عمرش رو در یک خانواده سنتی در شهرستان کوچیکی در جنوب ایران گذرونده؛ به انقلابی که احتمالا این تجربه در نگرش و وسعت نگاه و شخصیتم ایجاد می کنه احتیاج دارم..
راستش، اگه فرصت و اجازه سفر تنها به خارج از کشور رو داشتم شاید هیچ وقت دنبال برنامه هایی از این دست نمی گشتم. به همین خاطر من به کل این برنامه به عنوان استراتژی ای برای فرار نگاه می کنم؛ و نه رشد و تعالی.
.
تهران که بودم "شین" بهم گفت که ترم 4 بوده وقتی موفق شده کار پاره وقتی مرتبط به رشتش پیدا کنه . من متوجه شدم که نمیتونم و نمیخوام تا یک سال و نیم آینده برای رسیدن به استقلال مالی صبر کنم؛ از وقتی نتایج اعلام شد و یا حتی قبل از اون، فکر اینکه با این سطح از مهارتی که حقیقتا ندارم چه کاری میتونم انجام بدم و ازش کسب در آمد داشته باشم تا وقتی که بتونم مهارتی ( مثل برنامه نویسی ، کسب درآمد از ارزهای دیجیتال ، بورس و بازار های مالی و .. ) کسب کنم، توی ذهنم بود. نمیخواستم ترجمه ، تایپ و ادمین اینستاگرام و مواردی از این دست باشه؛ میخواستم کاری باشه که بهره ای برای خودم هم داشته باشه ؛ مثل تدریس که به واسطه اش شاید بتونم مهارت انتقال مفهوم رو تمرین کنم و یا حتی روابط اجتماعیم رو گسترش بدم و چیزهایی از این دست. تمام این ایده انقدر برای مدت طولانی ای در پس ذهن من بود که چند روز پیش توی اینستاگرام ایده جالبی به ذهنم رسید؛ با پیجی آشنا شدم که صاحبش خانمی هست که دوره خاصی رو تدریس می کنه و این روزها مشغول بازاریابی و معرفی دوره هاش هست چون قراره آخرین دوره هایی باشه که برگذار می کنه و قصد داره بازنشسته بشه . بی درنگ به ذهنم رسید که ازش بخوام من رو به عنوان کارآموز بپذیره و اجازه بده من بعد از اون به راهش ادامه بدم؛ پیجشو گسرتش بدم وتولید محتوا کنم و حتی بخش های جدیدی بهش اضافه کنم تا این خانم هم همچنان بعد از بازنشستگیش بتونه از علمش درآمد داشته باشه. هنوز پیشنهادمو مطرح نکردم و دارم روی نحوه مطرح کردنش و متن پیشنهادم فکر می کنم . نمیخوام شتاب زده و غیرحرفه ای باشه.
.
از بعد از سفر تهرانم تصمیمم رو گرفتم. میخواستم یک بار برای همیشه یه برنامه منسجم رژیم و ورزش برای خودم طراحی کنم و سفت و سخت پاش بمونم.اوایل میخواستم اطلاعاتمو در خصوص مباحثی مثل کالری شماری و ماکرو شماری و اصول تغذیه و فلان تکمیل کنم ، مقاله بخونم و یادداشت برداری کنم و بعد شروع کنم؛ خوشبختانه خیلی زود متوجه شدم دوباره دارم در ورطه کمالی طلبی می افتم؛ پس تصمیم گرفتم برنامه رو عوض کنم و با همون اطلاعاتی که محدود هم نبود، یک سری اصول و قوانین کلی برای خودم تعیین کنم و یادگیری و کسب اطلاعات رو در طی مسیر پیش ببرم . از اواخر شهریور تا امروز متاسفانه بسیار منقطع تونستم برنامه رژیم رو پیش ببرم و ورزش رو هم هنوز شروع نکردم . مثلا 2 روز طبق برنامه پیش میرم و سه روز رها میکنم کلا .. دوباره برمیگردم رو روتین و 3 روز رو طبقش پیش میرم و بعد مثلا ول کردم برای یک هفته ! با همین برنامه منقطع و بدون ورزش تا الان 3 کیلوگرم کم کردم. زیاد نیست و راضی و خوشحال هم نیستم ولی حس خوبی دارم . نه به خاطر 3 کیلوگرم کاهش وزن.. کلا حس خوبی دارم ..
دارم توی زندگیم قدم های رو به جلو میبرم ... و این خوشحالم می کنه.
از شنبه دوباره سفت و سخت برمیگردم رو track . این بار همراه با برنامه خفن ورزشم که کلی برای طراحیش وقت گذاشتم.
.
هفته ای که گذشت دانشگاه تهران هر شب برامون وبیناری تحت عنوان " آشنایی با دانشگاه تهران" برگذار کرد؛ هر شب موضوع خاصی داشت : سلامت روان ، کارآفرینی و غیره . همه ی بچه های دانشگاه تهران ( روزانه و پردیس ) و از تمام رشته ها برای شرکت توی این وبینارها دعوت بودن. بچه ها شب اول از فرصت استفاده کردن و گروه تلگرام درست کردن و توی اون قسمت چت ادوب کانکت فرستادن و بعد هم توی این گروه یک نفر از هر رشته و یا پردیس نماینده شد و یه گروه مختص رشته یا پردیس خودشون درست کرد . اینطوری شد که همدیگه رو پیدا کردیم و الان یه گروه 45 نفره مختص ورودی های 1400 پردیس کیش دانشگاه تهران تو تلگرام داریم. تعدادمون به نسبت ظرفیت رشته ها خیلی کمه ؛ اکثرا بچه های معماری و طراحی صنعتی هستن و مهندسی کامپیوتری ها فقط 7 یا 8 نفریم. از اونجایی که دوتا از پسرا ( یکی از حسابداری و یکی مهندسی صنایع ) بهمون گفتن " خوش به حالتون ، ما کامپیوتر رو توی اولویتای بالاتر زدیم ولی نیاوردیم" برداشت من اینه که احتمالا ظرفیت 30 نفره ی کلاسمون تکمیل شده که این دو نفر کامپیوتر قبول نشدن. سوال اینجاست که بقیه کجان ؟
به هر روی، شنبه کلاسامون شروع میشه و من بی صبرانه منتظرم که با بقیه آشنا بشم . البته بعضی از کلاسامون در حال حاضر با با سایر رشته ها مشترکه؛ مثلا ریاضی عمومی 1 با بچه های مهندسی صنایع و حسابدرای مشترکه و من از این بابت خوشحالم .. چون فرصتی میشه برای گسترش دایره ارتباطی و معاشرت با دانشجوهای رشته های دیگه.
.
این ترم ریاضی عمومی 1 ، فیزیک 1 ، ریاضیات گسسته ، کارگاه کامپیوتر، مبانی کامپیوتر و برنامه سازی ، اندیشه اسلامی1 و انقلاب اسلامی ایران داریم. جمعا 18 واحد . شاید باورتون نشه ولی حتی برای انقلاب اسلامی ایران هم هیجان زده ام . دوست دارم در موردش بخونم و بلدش باشم و بتونم در موردش صحبت کنم . شنبه کلاسام شروع میشه و اولین کلاسِ اولین ترم دانشگاه من " مبانی کامپیوتر و برنامه سازی" خواهد بود.
توی یوتیوب این ویدیو رو در خصوص منابع مناسب برای بچه های مهندسی کامپیوتر( نرم افزار) دیدم. ویدیو خیلی خوبی بود؛ کمی دنبال محتواهای مشابه گشتم و دیدم توی وب فارسی محتواهای متنی خیلی خوبی هست در این خصوص . به زبان انگلیسی هم که نگم دیگه اصلا.. حالا میخوام یک زمانی رو اختصاص بدم و توی Notion یه لیست هم برای کتاب های خوب مباحث مختلف رشته ام درست کنم و مرتب دسته بندیشون کنم تا بعدا تهیه کنم کم کم و مطالعه کنم.
دارم فکر میکنم که کاش فردا فرصت کنم و برم چندتا دفتر و خودکار و استیک نوت بگیرم . هم به حس و حالش نیاز دارم ... و هم واقعا نیاز دارم !
البته گاهی فکر میکنم شاید بهتر باشه جزوه هام رو توی Notion و یا Onenote بنویسم؛ ولی از اونجایی که تجربه درس خوندن از روی لپ تاپ رو ندارم مطمئن نیستم تصمیم هوشمندانه ای باشه. حالت ایده آل اینه که یه نسخه دستی توی دفتر یا A4 داشته باشم و یه نسخه تایپ شده و مرتب و دسته بندی شده توی مثلا Notion. ولی وقت زیادی میبره طبعا و مطمئن نیستم بتونم هندل کنم . باید تا شنبه تصمیم بگیرم.
.
چهارشنبه هفته پیش رو تولدمه. سال گذشته یک هفته ی آخر خودم رو موظف کردم که هر روز چند خطی توی وبلاگ بنویسم؛ گرچه نتیجه خیلی سخیف شد و من هم نهایتا تا دوماه بعد از تولدم تونستم حضورش رو توی وبلاگم تحمل کنم و بعد حذفش کردم؛ ولی امروز فکر کردم که کاش بود تا میخوندمش. یه چیزاییی یادمه البته . مثلا یادمه همون هفته آخر رفتم مدرسه و پروندم رو گرفتم... چه روز تاریکی...
امسال خیلی به این دارم فکر میکنم که چطور تنهایی جشن بگیرم و این روز رو برای خودم نسبتا خاطره انگیر کنم. تولد امسالم برام مهمه... دوره طولانی و تاریکی رو پشت سر گذاشتم؛ برای من تموم شدن این مرحله جدا از برنامه ریزی برای آینده ( که البته با توجه به وضعیت ایران و فاکتور های دیگه کار خیلی سختیه )، همراه با یک ویژگی مهم دیگه ست : عمیق شدن.
نه فقط در یک سال و نیم اخیر ، بلکه در طی تمام این سالها به یمن سیستم آموزشی، نه یادگیری علم ، مهارت و هنر ، نه خودآموزی برای توسعه شخصی، نه مطالعه ادبیات، تاریخ و سیاست با کیفیت پیش نرفت و تمام جنبه های زندگی من به شدت تحت تاثیر قرار گرفت؛طی تمام این سالها به جز سلامت روانم، چیزی که بیشتر از همیشه آسیب دید خلاقیتم بود.
چیزی که باید یادم بمونه اینه که خودخواسته دوباره وارد همچین لوپ کور و بی فایده ای نشم؛ نمیخوام شرایط مشابه دیگه ای برام تکرار بشه. دوست دارم ذهنم ( و تنم ) رو آزاد کنم، درس مورد علاقم رو بخونم، کتاب جدید بخونم، داستان پردازی کنم و قوه تخیلم رو تقویت کنم، پادکست گوش بدم و نوت برادری کنم ، فیلم هارو این بار عمیق تر و حرفه ای تر ببینم و دربارشون بخونم و ازشون بنویسم، سفر کنم، عاشقی کنم، کار کنم و درآمد زایی کنم، زبان بخونم، ورزش کنم، بدوم، آشپزی کنم، برقصم، بخندم .. میخوام خودم باشم.
شما ایده ای دارید که چطوری میشه روز تولد رو تنهایی نسبتا خاطره انگیز کرد ...؟
دوست داشتم حین نوشتن این پست دیسکاور ویکلی رو بشنوم اما متاسفانه دو روز پیش متوجه شدم که یک لنگه ی هندزفری ای که دقیقا یک ماه پیش پدرم با قیمت گزافی برام خریده کار نمی کنه ... که خب تا اینجاش موردی نداره .. من با یه لنگه هندزفری هم میتونستم دووم بیارم تا اینکه متاسفانه همین چند لحظه پیش درست بعد از باز کردن صفحه بیان و گذاشتن هندزفری در گوش چپم و باز کردن صفحه اسپاتیفای و پلی کردن دیسکاور ویکلی متوجه شدم حالا لنگه دومش هم دیگه کار نمی کنه ؛ اون هم در حالی که تا همین دقایقی پیش سالم بود.
حالا مجبورم در حالی که در پس زمینه صدای کولر گازی به همراه صدای نامفهوم سریال ترکی چکوراوا از هال به گوش میرسه براتون بنویسم که حالم خیلی خوبه ... که البته شاید این تصور رو به وجود بیاره که داستان غم انگیز من هم تموم شد و پس از این دیگه همه چیز خیلی رنگی رنگیه ..
( البته راستش الان که فکر میکنم میبینم که نه این تصور واقعا زیادی احمقانه ست برای اینکه طبعا بخواد در ذهن هیچ یک از شماها شکل بگیره.. هممون خیلی خوب میدونیم که زندگی همه بالا و پایین داره )
به هر روی ، خواستم بگم که از وقتی که پست قبلی نه ، پست قبلش رو نوشتم ..( همون پستی که همگی برام نوشتید که از حال خوبم خوشحالید و بهم افتخار می کنید و این ها .. ) تا همین چند روز قبل از اینکه پست قبلی رو بنویسم با اغماض میتونم بگم که تقریبا هر روز اشک ریختم.
حقیقت اینه که اختلاف نظر و عقیده ی من با خانوادم و به طور خاص با مادرم و همچنین نفرتم ازش که ریشه در رخدادی در کودکی من داره مسئله ی جدی ایه که سایه ش قرار نیست به این زودی ها از از زندگی من رخت ببنده؛ با تمام این وجود ، در طی تمام روزهای اخیری که حالم خوب نبود .. در عین حال حالم خیلی بهتر بود . طی تمام لحظاتی که وسط این خونه و بین تمام این آدم ها عمیقا احساس تنهایی و عجز کردم .. حالم بهتر بود ... حتی لحظاتی که شک کردم واقعا حالم به نسبت سال گذشته کمی بهتر شده باشه ... بازهم در حقیقت حالم بهتر بود.
بارها سعی کردم بنویسم که 18 تا اواسط 19 سالگی چه بر من گذشت ولی نشد . حتی شروع هم کردم ولی نتونستم ادامه بدم؛ احساس میکنم اون حجم از سیاهی ، درد ، افسردگی ، خشم و استیصال رو با هیچ عبارتی نمیتونم به درستی منتقل کنم؛ در حالی که این اصلا دلیل به وجود اومدن این وبلاگ بود. شاید الان آمادگیش رو ندارم ؛ شاید بعدها بنویسم.
.
این پست رو دارم با لپ تاپ جدیدم می نویسم . لپ تاپ جدید ، گوشی.. شاید عجیب باشه براتون ولی من نداشتم این هارو .
گوشی رو از 15 سالگی به بعد نداشتم . لپ تاپ هم که سه چهار سال پیش بابام دستمو گرفت برد بازار و کل بازارو گشت و ارزون ترین لپ تاپ موجود رو به قیمت 2 میلیون و چهارصد هزارتومن برام خرید . که یک سال و نیم برام کار کرد و بعدم به فنا رفت . میدونی .. اگه میدونستم که خانوادم بضاعت مالیش رو ندارن دلم نمی سوخت. یک سال بعدش خواهرم رو برد و بعد دو سه روز پرس و جو بهترین لپ تاپی که ویژگی های مورد نیازش رو داشت براش سفارش داد به قیمت 24 میلیون . گوشی هم براش خرید. این مقایسه ها شاید برای شما مضحک و بچگانه به نظر بیاد ، اما برای من همنشینی این رخداد ها درکنار برخی وقایع و رفتار های دیگه رنگ و بوی تبعیض داره ..
به هر روی ، من الان گوشی قدیمی پدرم دستمه . اشکال نداره .. راضی ام .. آنچنان قدیمی هم نیست و کارمو راه میندازه . اگه قرار بود گوشی بخرم به هرحال بخشی از هزینه رو مثل خواهرم باید خودم می پرداختم .. اینجوری به نفعم شد ؛ پولمو میزنم به یه زخم دیگه .
لپ تاپم رو هم بعد کلی قسم و آیه متقاعدشون کردم که واقعا نیاز دارم برام بخرن ؛ نمیخواستن بخرن ... میخواستن لپ تاپ قدیمی رو ببرن تعمیر کنن . کلی توضیح دادم که بخدا من یه سیستم درست حسابی کمترین چیزیه که نیاز دارم به عنوان یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر ! ... تا بلاخره متقاعد شدن.
.
مشکلاتم همچنان زیاده ولی با تمام این وجود ؛ حالم بهتره . دلم میخواد یک پست درخصوص کنکور و چیزهایی که کسی به کنکوری ها نمیگه بنویسم؛ میدونم که مخاطبینش رو ندارم ولی بیشتر از اینکه دلم بخواد تجربیاتم رو منتقل کنم ، در حقیقت دلم میخواد ذهنم رو مرتب کنم و یک جمع بندی کلی از این تجربه جایی یادداشت کنم .. در هر صورت در حال حاضر اولویتم نیست ولی شاید یک زمانی بنویسم این رو هم.
اولویتم الان یادگرفتن اصول ابتدایی تغذیه سالم و جزئیاتی مثل کالری و ماکرو شماری و عملی کردنشون در زندگیم هست . همچنین برگشت به میادین ورزش که خب با توجه به شرایط کرونا فعلا پیاده روی ، دو ، طناب زنی ، دوچرخه سواری ، کاردیو و تمرینات مقاومتی Body weight مدنظرمه .
باید یک برنامه خیلی منسجم طراحی کنم .. دلم میخواد طی 6 ماه آینده تا سال نو تغییرات محسوسی ؛ در وزنم ، پوستم ، پاسچر و قدرتم ببینم .
دارم در خصوص کریپتو کرنسی و زبان های برنامه نویسی و اینکه از کجا باید شروع کنم و منابعشون تحقیق می کنم . ( بچه ها اگه در خصوص هرکدوم از این ها اطلاعاتی دارین که فکر می کنید شاید کمکم کنه دریغ نکنید لطفا ) ...
کتاب های کنکورم رو به دو گروه " در حد نو " و " استفاده شده اما همچنان قابل استفاده " دسته بندی کردم و قصد دارم با قیمت مناسب بفروشمشون . راستش دلم میخواست رایگان اهدا کنم ولی فکر میکنم چیزی که مفت به دست نیاد برای صاحب بعدیش احتمالا ارزش بیشتری هم داره ... و خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، به پولش هم نیاز دارم .
به یک روتین منظم برای شنیدن پادکست و نوت برادری ازش و همچنین کتاب خوندن و فیلم دیدن هم احتیاج دارم .
در حال حاضر سلامت کامل جسم و روحم در اولویتمه ..
اوضاع پوستم اصلا خوب نیست ؛ برای شنبه نوبت متخصص دارم و این دومین متخصصیه که طی 6 ماه گذشته میرم ؛ مسئله اینه که یک قرص خاصی هست که باید مصرف کنم که کمی عوارض ممکنه داشته باشه .. مادرم توهمات فضایی در خصوص این قرص داره و معتقده اجاقم کور میشه (!) اگه این قرصو مصرف کنم . خلاصه از این متخصص به اون متخصص داریم میریم تا بلاخره یکی یه چیزی تجویز کنه که مورد تائید مادر من هم باشه .
اگه از این متخصص هم به نتیجه نرسیدیم امیدوارم خودم بتونم با طراحی روتین روز و شب و تحقیق و تهیه محصولات بهداشتی و مانیتور کردن تغذیه و میزان مصرف آبم یک مقدار شرایط رو کنترل کنم تا وقتی که برم کیش.
اگه احتمالا نمی دونید بدونید که من محل تحصیلم کیش هستش (:
با اینکه دانشگاه آزاد تهران هم قبول شدم اما خب طبعا انتخاب دانشگاه تهران منطقی تر بود در نهایت.
ناراحت نیستم راستش ..! خوشحالم . در هر صورت وقتی که کلاسا حضوری بشه احتمالا مجبور خواهم بود برای یک سری از کلاسام برم تهران و احتمالا قراره مدام در رفت و آمد باشم .
خوشحالم ...
تصور آپارتمان کوچیک و مرتبم ، سکوت ، استقلال ، هر روز صبح دویدن کنار ساحل حین طلوع آفتاب و تمام تجربیات منحصر به فرد دیگه ای که قراره داشته باشم رقیق القلبم می کنه .
یکی از دوستانم که از پیش دبستانی تا آخر دبیرستان باهم بودیم و حتی همسایه هم بودیم طی تمام این مدت ، پزشکی دانشگاه آزاد تهران - واحد کیش قبول شده .. شاید باهم خونه بگیریم ...
چند روز پیش صحبت می کردیم و بهم گفت دالیا ! سرنوشت من و تو رو باهم گره زدن ((:
حالم خوبه ؛ آخرین بار همین امروز گریه کردم و میدونم که تا وقتی که از این حوزه استحفاظی خارج نشم اوضاع همینه . ولی با تمام این وجود به آینده امیدوارم و هیجان زدم ...
همین ؛ این روزها درگیر پیدا کردن تعادل و بازبینی سبک زندگیم هستم .
دلم میخواد از این 3-4 سال کارشناسی تمام استفاده رو ببرم ؛ درس بخونم ، زبانم رو تقویت کنم، زبان سومم رو شروع کنم ، ورزش کنم ، کسب در آمد کنم ،کد بزنم ، ریسرچ کنم ، شاید حتی یک کارآموزی خارج از کشور برم .. و در کنار تمام این ها ، معاشرت کنم ، تفریح کنم ، سفر کنم و خودم رو که توی شلوغی کوچه های تاریک زندگی گم کردم ...دوباره پیدا کنم .
یکی از اهدافم اینه که به زودی الف رو ببینم .. بهش گفتم سال دیگه وقتی اومدی ایران باید بیای کیش پیشم .. باشه ؟ گفت تو از اون شهر بیا بیرون من هرجا باشی میام میبینمت . بهش گفتم اگه از این شهر موفق بشم سالم و سلامت پامو بذارم بیرون شاید اصلا من زودتر اومدم کانادا دیدنت (: خلاصه که تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان ، که من این ره ار تو باشی به سرای ، با سر آیم...