۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

فقط اومدم که بگم همه چیز واقعا کانکشنه و کانکشن همه چیزه؛ و من در حالی به این نتیجه رسیدم که ساعت هشت صبح وقتی من در جنوب کشور زیر باد کولر و زیر رو تختی نو و گرم و نرمم خواب بودم یک مردی در تهران رفته دم در خونه ی عمه ی دوست دوران دبیرستان من که یک بسته ای رو تحویل بده که خودش از مرد دیگه ای تحویل گرفته که اون مرد قبل از این که در تهران بسته رو به این مرد تحویل بده در تورنتو بوده و قبل تر از اون در ونکوور بسته رو از مرد دیگه ای تحویل گرفته.

حالا بسته دست عمه ی دوست دوران دبیرستان منه و قراره عمه خانم بسته رو برای دوست من که در اراک زندگی میکنه و درس میخونه ارسال کنه تا دوست من بسته رو با پست وقتی که به کیش رفتم برای من ارسال کنه..

همه ی این ها برای اینکه هدیه ی مردی از ونکوور به دست من برسه...

و حالا تنها چیزی که من بهش فکر می کنم ایرپاد های گرون قیمتی که به زودی قراره به دستم برسه نیست بلکه رد انگشت های اون روی ایرپادهاست و متاسفانه از فکر اینکه اون این هارو لمس کرده بیرون نمیام...

به زودی در کیش، صبح های خیلی زود از خونه بیرون میزنم و "رد انگشت هات" رو به گوشهام می آویزم و می دوم و موزیک گوش میدم؛ کاری که خیلی خیلی خیلی خیلی وقت پیش ها باهم زیاد انجام می دادیم؛ موزیک گوش میکردیم و حالمون خوب بود.

موافقین ۸ مخالفین ۰

اسمش دل آرا ست. 2 ، 3 سال ازش کوچیک تره و حدودا 2 هفته ست که توی بامبل آشنا شدن. احسان گفت وسط سکس اسم من رو آورده. گفتم دالیا و دل آرا شبیهن. حق داشتی... گفت نه؛ به تو هم فکر می کردم. به طرز غم انگیز و غریبانه ای این جمله لبخند نشوند روی لب هام.

این رو برای میم تعریف کردم و میم گریه ش گرفت...فکر کردم که تو چه موقعیت اسفناکی گیر کردم که میم که نه سر پیازه و نه ته پیاز هم به حالم زار میزنه. دلم به حال خودم سوخت.

.

شب و روز  اول خیلی سخت گذشت؛ خیلی تاریک... خیلی. اینکه اومدم اینجا و نوشتم برام دعا کنید! یعنی حتی از اون چیزی که به خاطر میارم هم سخت تر گذشت... شب اول تقریبا نخوابیدم. اگه درست یادم باشه فقط 3 بار تا صبح بیدار شدم و رفتم دستشویی و دوبار هم بیدار شدم و رفتم آب خوردم. روز بعد سراسر اشک بودم. کارم از دستمال کاغذی گذشته بود و یه حوله کوچیک توی اتاقم داشتم و با اون اشکامو پاک می کردم. حرف زدن با میم خیلی کمک کرد. بهش گفتم که دیگه هیچ وقت نمیخوام عاشق باشم حتی اگه به هم برسیم! گفتم که نمیخوام این حجم از احساس و آسیب پذیری رو در قبال کسی داشته باشم.

شب در حالی خوابیدم که حوله توی دستم بود.

.

روز دوم کمی بهتر بود . روز دوم چهارشنبه سوری بود. شب با خانواده بیرون رفتیم. بد نبود.

توی راه برگشت "ر" گوشیش رو به ضبط ماشین وصل کرد و بی خبر از همه چیز این موزیک ایهام رو پخش کرد. چیزی نمونده بود که توی ماشین بزنم زیر گریه.

آخر شب بعد دو روز دوباره صحبت کردیم. گفت اسمش دل آرا ست. 2 ، 3 سال ازش کوچیک تره و حدودا 2 هفته ست که توی بامبل آشنا شدن. احسان گفت وسط سکس اسم من رو آورده. گفتم دالیا و دل آرا شبیهن. حق داشتی... گفت نه؛ به تو هم فکر می کردم.... به تو هم فکر می کردم....به تو هم فکر می کردم...

.

این روزها به یکی از پست های کلمنتاین خیلی فکر می کنم.  بخشی از رمانی به نام Less که انقدر زیباست که همون بار اول وقتی پست کلمنتاین رو خوندم این چند سطر از کتاب بخشی از قلبم رو تصرف کرد و بعدها بارها به یادش افتادم و بارها میون صحبت هام با دوستانم ازش نقل قول کردم... دلم میخواد بتونم مثل دوست آرتور به این قضیه نگاه کنم...

نمیدونم چه اتفاقی میفته و چی میشه و این رابطه تهش به کجا می رسه. فقط از یک چیز مطمئنم و اونم اینه که نمیخوام احسان رو از دست بدم. احسان شخصیت بی نظیر و دانش و تجربه فوق العاده ای در زمینه کامپیوتر داره و خیلی میتونه در طی مسیرم به من کمک کنه و از شور بختی من خواهد بود اگه که نتونم در برابر این واقعه بالغانه رفتار کنم و اون رو به عنوان یک دوست ارزشمند در کنار خودم داشته باشم.

احسان آدم امن زندگی من باقی می مونه...

موافقین ۴ مخالفین ۳