۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

دو روز پیش نگاهم به تقویم افتاد و فهمیدم که چرا تقریبا یک هفته ست که به شدت افت کردم...

خسته ، عصبی ،بی حوصله، پرخاشگر، زود جوش، مضطرب و حتی بددهن شدم. 

 یک جایی یک همچین روزی دو سال پیش زخمی به تنم نشست؛ اونقدر عمیق که ورای تمام ابعاد دارم حسش می کنم...

دیروز از خواب بیدار شدم و دیدم تمام بدنم اگزما زده...

کاش بگذره زودتر...

 

 

عنوان: " خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می دید می فهمید جایی بی گناهی را کشته اند..."

-سوگ سیاوش؛ شاهرخ مسکوب.

موافقین ۳ مخالفین ۰

1.شلیک عمدی به هواپیمای مسافربری

2.اعدام محیط بان

3.کشته شدن زندانیان

4.نابودی محیط زیست

5.قرارداد ننگین چین

6.اختلاس

7.کودک همسری

8.کشته شدن زنان

9.فرهنگ ناموس، غیرت، حیا

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

صبح روز تولدم ، " ر" کمی زودتر از من از خواب بیدار شد و بعد با گوشیش این موزیک رو پلی کرد و صداش رو بلند کرد تا من رو از خواب بیدار کنه. هر چند که این موزیک با این ریتم و سر و صدا حالت ایده آلم برای از خواب بیدار شدن نیست ولی توی خواب و بیداری لبخندی نشوند روی لب هام... از تخت که بلند شدم بهم تبریک گفت و من تشکر کردم ..

راستش خیلی حس خوبی نداشتم چون امیدوار بودم که بتونم زودتر از خواب بیدارشم و از اونجایی که تا دیر وقت با " میم" داشتیم صحبت می کردیم، موفق نشده بودم. با این وجود اوقات خودم رو تلخ نکردم وخب شروعی که "ر" رقم زده بود هم کمی از تلخی ماجرا کم کرد... 

چند دقیقه بعد توی آشپزخونه بودم و مامان هم اونجا بود ؛ یه مکالمه ی کوتاه داشتیم و بعد من حس کردم که شاید یادش نیست ... با شوخی و خنده گفتم تولدمه ها ! .. و درکمال تعجب شنیدم که " آره .. "ر" هم همین الان اومد گفت .. "

ناراحت نشدم.. بیشتر از این هم انتظار نداشتم .. 

قرار شد آماده بشیم و بریم بیرون تا من بتونم اون دفتر و خودکار و استیک نوت هایی که دلم میخواست و نیاز داشتم رو بخرم.

مامانم اخیرا یه نیمچه قدم مثبتی برداشته و اونم اینه که باهم می ریم بیرون و اون پارک میکنه و به من میگه من تو ماشین منتظر می مونم و تو برو خودت کارت رو انجام بده و بیا ...

که این البته نه تنها به طور کلی قدم مثبتی نیست که حتی شایسته تاسف و تحسر هم هست چون در بدترین حالت، این قدمی بود که باید در 15 ، 16 سالگی من برمی داشت؛ ولی در هر صورت با وجود اینکه من به هیچ عنوان طرفدار نگرش "شکرگذار باش چون همه چیز می تونست بدتر از این باشه" نیستم، دوست دارم این بار به این تغییر فکر کنم و لبخند بزنم ! حتی به زور...

چند هفته پیش من رو جلوی بانک مدنظرم که میخواستم توش حساب باز کنم پیاده کرد و رفت ! یعنی حتی پارک هم نکرد. جایی کار داشت و گفت من میرم کارمو انجام میدم و توهم برو کارتو انجام بده .. تموم شد برمیگردم دنبالت . من همزمان هم هیجان زده بودم و هم متعجب چون انتظارشو نداشتم و یه مقدار به نظرم تنهایی حساب باز کردن توی بانک سنگ بزرگی اومد ولی خب به هر روی ، پیاده شدم و رفتم توی مغازه ای نزدیک بانک از شناسنامه و کارت ملی کپی گرفتم و بعد هم رفتم بانک نوبت گرفتم و بعد نوبتم شد و رفتم پشت باجه و بعدهم چندین صفحه فرم پر کردم و خب درسته که نمیدونستم توی فرم باید جلو کدوم یک از حساب های بانکی قرض الحسنه و سرمایه گذاری کوتاه مدت و بلند مدت تیک بزنم چون فرقشون رو نمیدونستم و نمیدونستم که کدوم رو میخوام و وقتی به مسئول باجه گفتم ، ازم پرسید که حساب رو برای چه منظوری میخواید ؟ و من جواب دادم : "من فقط یه کارت بانکی ساده می خوام.." و به شدت احمق جلوه کردم ؛ ولی خب ..

درنهایت کارمو انجام دادم ، کارتمو گرفتم و از بانک اومدم بیرون و توی atm نزدیک بانک رمز پیشفرض کارتمو عوض کردم و احساس باهوش بودن کردم ..

.

نزدیک خونه ی ما یک فروشگاه زنجیره ای هست که یه بخش مخصوص لوازم التحریر هم داره و قیمت ها هم مناسبه ، تصمیم گرفتم دفترهایی که میخوام رو از اینجا بگیرم و برای خودکار ها و استیکی نوت ها برم یه جای دیگه چون نمیخواستم خودکار ارزون بگیرم .

مامان پارک کرد و من پیاده شدم و رفتم خریدمو انجام دادم ، موقع حساب کردن ،خانمه کارتمو کشید و بعد برگشت توی چشمام زل زد و گفت :" موجودی کافی نیست .."

همون لحظه بود که پی بردم امروز روز من نیست.

اولش هول شدم ! خجالت زده عذرخواهی کردم و گفتم خب پس من خریدا رو برمی گردونم .. حین در آوردن خریدا از پلاستیک به ذهنم رسید که برم یه کارت دیگه از مامانم بگیرم...!

با یه کارت دیگه برگشتم و حساب کردم و دوباره خریدارو توی پلاستیک گذاشتم ولی انقدر هول شده بودم که چندتا از خریدارو نذاشتم تو پلاستیک و جا گذاشتم ..

خوشبختانه بعداز اینکه بخش دوم خریدا ( خودکار و استیکی نوت ) رو هم انجام دادم ( بازم با پول مامان ) و برگشتم خونه، باهام تماس گرفتن و گفتن جا گذاشتی اینارو و هروقت خواستی میتونی بیای برداری...

کم اومدن پولم به این دلیل بود که شب قبل ، برای خودم به عنوان هدیه تولد یک وبینار روش تحقیق مهندسی خریده بودم؛ با اینکه میدونستم احتمالا الان نمیتونم از اطلاعاتی که در این خصوص کسب می کنم استفاده کنم ولی این گروه آموزشی رو مدت ها بود دنبال می کردم و در جریان شکل گیریش و کیفیتش بودم و به نظرم سرمایه گذاری هوشمندانه ای اومد و قیمت دوره هم مناسب بود. 

موقع خرید لوازم التحریر یادم بود که شب قبل این هزینه رو کردم ،ولی ظاهرا فراموش کرده بودم که قبل از این هزینه ، هزینه های دیگه ای هم در طی ماه گذشته کرده بودم ...

.

در ادامه روز اتفاق خاصی نیفتاد .. دوستان دوران دبیرستانم بهم تبریک گفتن و یکی از دوستام حتی برام توی اینستاگرام استوری گذاشت و رقیق القلبم کرد.

هفته اول دانشگاه یه بار توی گروه بحث کنکور و پشت کنکور و سن شد و من اعلام کردم که 28م تولدمه .. یکی از بچه ها یادش مونده بود و بهم تبریک گفت و خب خیلی خوشحالم کرد چون اصلا انتظارشو نداشتم. 

پدرم بهم تبریک گفت و هدیه نقدی به کارتم واریز کرد و من رو از ورشکستگی نجات داد.

آخر شب خالم اومد خونمون و وقتی فهمید تولدمه ازم پرسید حالا یعنی چندسالت میشه ؟ و من گفتم 20 و مثل دو سال گذشته ازش شنیدم : خوش به حالت ! بهترین سن ! ((:

آخر شب خاله و شوهر خاله من رو بردن اون فروشگاهه تا من خریدایی که جا گذاشتم رو بگیرم . توی فروشگاه یه شیرقهوه هم خودمو دعوت کردم از اونجایی که امسال خبری از کیک و تولد بازی نبود."میم" از دو ماه پیش در تدارک هدیه تولد من بود ، هرچقدر هم گفتم که پسرجان تو کنکوری هستی و بشین درست رو بخون و همین برای من بهترین هدیه ست به خرجش نرفت متاسفانه .. 

هدیه تولدش داستانی هست که خودش نوشته .. داستانی  26 صفحه ای که در خلالش اشعار دوبیتی ای هم هست که خودش سروده ؛ ترکیبی از نظم و نثر. این حجم از محبتی که این بشر به من داره رو نه تنها درک نمیکنم بلکه حس می کنم حتی لایقش نیستم...

در واقع حس نمی کنم ، بلکه مطمئنم که لایقش نیستم ! چون بعد از گذشت یک هفته هنوز نرفتم سمتش و نخوندمش متاسفانه...

احسان مثل پارسال تولدم رو یادش نبود .. (:

.

فکر میکردم پرونده تولد امسالم قراره اینجوری بسته بشه . معمولی ،تاریک ، کسل کننده. تولد امسالم برام مهم بود ، من مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم و فکر میکردم که تولد امسالم بهونه ای خواهد بود که من جشن بگیرم فصل جدید زندگیم رو . میخواستم یه کار متفاوت و خاطره انگیر کنم .. میخواستم دوستام رو ببینم .. 

ولی متاسفانه نه حوصلش رو داشتم و نه پولش رو.

تا اینکه روز بعد استوری یکی از دوستام رو دیدم توی اینستاگرام که داشت حوالی خونه ما تمرین رانندگی می کرد ، توی واتساپ بهش پیام دادم و گفتم خانوم راننده ! شنیدم رانندگی می کنی میای این طرفا ! پاشو فردا با یه کیک بیا پیشم .. ! (:

جواب داد و برام نوشت چشششم !

خندیدیم و یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردیم و من تقریبا مطمئن بودم که جدی نگرفته حرفمو . و خب راستش امیدوار هم بودم که جدی نگیره چون میدونستم مامانم خیلی خوشحال نمیشه اگه بشنوه من دوستمو دعوت کردم خونمون.

ولی در کمال تعجب روز بعد ، 1 آبان بهم زنگ زد و گفت توی راهه ... 

با ترس و لرز رفتم به مامانم گفتم دوستم زنگ زده و میگه تو راهه و میخواد منو ببینه و منم روم نشد بهش بگم نه...

مامانم یکم غر زد و بعدم رفت توی اتاقش گرفت خوابید تا دوستام رو نبینه ...

من لباسمو عوض کردم ، یکم به خودم رسیدم و اتاقمو مرتب کردم ..

زنگ درو که زدن و درو باز کردم یه کیک کوچیک دست سارا بود و مهتاب هم اومده بود که اصلا انتظارش رو نداشتم . انقدر خوشحال شدم و بالا پایین پریدم که بچه ها گفتن اگه میدونستیم با یه کیک انقدر خوشحال میشی هر روز می اومدیم ((:

اومدن داخل ، من راهنماییشون کردم توی اتاقم .. سارا با کیک ازم چندتا عکس گرفت ، برام تولد تولد خوندن ، من چایی آوردم و کیک رو بریدیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و غیبت کردیم و کیک و چایی خوردیم... من در حالی که تمام مدت از درون میلرزدیم که وقتی قراره برن کلی قراره مواخذه بشم که دوستات به چه حقی دو ساعت موندن اینجا سعی کردم میزبان خوبی باشم.

بعدش اومدن دنبال مهتاب و رفت . من به سارا پیشنهاد دادم بریم یکم اطراف خونه قدم بزنیم و قبول کرد . قدم زدیم ، حرف زدیم .. و بعد من بردمش کافه رستورانی که نزدیک خونمونه و شام مهمونش کردم ... تمام مدتی که منتظر بودیم آماده بشه و تمام مدتی که می خوردیم من به این فکر می کردم که دیر شد .. فلان شد.. برم خونه جنگه ..

ولی در عین حال خوشحال بودم که برای درست کردن حساب بانکی شخصی هفته ها قبل اصرار ورزیده بودم و الان میدونستم که اس ام اس هزینه شام قرار نیست برای مامانم ارسال بشه ... خلاصه موقعیت استرس زایی بود کل قضیه .

وقتی برگشتم بابام کمی ازم بازجویی کرد و مامانم هم به دلایل نامشخص تا روز بعد باهام صحبت نکرد ولی برام مهم نبود و من خوشحال بودم...

بابت برداشتن قدم های کوتاه به سمت استقلال ( هرچند با ترس و لرز) خوشحال بودم ...

 

آخر شب قبل از خواب، به این فکر کردم که ولی تولد واقعی من اون روزی خواهد بود که از این خونه برم...

موافقین ۴ مخالفین ۰