۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

مدام به این فکر میکنم که کجا هستم و چه مسیری رو باید طی کنم که از A برسم به B. سوال منطقی ای به نظر میرسه؛ اما وقتی به پشت سر نگاه می کنم و میبینم که مسیری که طی کردم، بیشتر از اینکه حاصل "تلاش" برای رسیدن از A به B باشه صرفا سیر منطقی رویداد ها با مجاهدت حداقلی بوده با خودم فکر می کنم که من نیاز به چالشی دارم که هر وقت دیگه هرجای زندگی گیر کردم بتونم به این موفقیت و دیسیپلین آویزون بشم و بگم "اون رو تونستم، پس اینم میتونم."؛ پس یک کاغذ میذارم جلوم تا این ایدمو با جزئیات بیشتر روی کاغذ بیارم و بعد میبینم که دوباره سوال مثل دیروز و پریروز و روز قبل تر، اینه که کجا هستم؟ و چه مسیری رو باید طی کنم که از A به B برسم.

دلسرد کننده ست یادآوری این که انگار در اغلب مواقع معلول اتفاقات بودم در زندگی. شایدم دارم خیلی سخت میگیرم.

این بار برنامه ریزی کردن برای مرحله بعدی یک تفاوتی با تمام دفعات قبل داره و اون اینه که مطمئن نیستم که این واقعا چیزی باشه که میخوام. وقتی 11 سالم بود و تصمیم گرفتم برم تیزهوشان مطمئن بودم که این همون چیزیه که میخوام؛ وقتی 15 سالم بود و تصمیم گرفتم برم تجربی مطمئن بودم این همون چیزیه که میخوام؛ وقتی سال کنکور تصمیم گرفتم مسیرم رو عوض کنم (با کمی اغماض) مطمئن بودم که پزشکی خوندن در ایران چیزی نیست که بخوام. و در نهایت موقع انتخاب این رشته، این دانشگاه و این شهر هم هیچ وقت در زندگیم تا این حد مطمئن نبودم.

اما حالا برای اولین بار تصویر از تمام دفعات قبل مبهم تره و من ترسیدم. ترسیدم چون عادت ندارم که جلوی چشمام تار باشه. برام تازست و ترسناک و باعث میشه فکر کنم نکنه وقتی بالاخره موفق شدم چشمامو بمالم و اطراف رو نگاه کنم، خودم رو در نقطه اشتباه ببینم. ببینم که وقتی جلوی چشمام تار بود مسیر رو اشتباه اومدم و حالا دیگه فرصت و شاید حتی امکان برگشت نیست.

اگه مزه استقلال، عشق، پوشش تقریبا دلخواه و حتی رفاقت های نصفه و نیمه رو به واسطه درس خوندن و زندگی در کیش نمی چشیدم و به محبوس بودن در خانه پدری ادامه میدادم حتی یک لحظه هم شک نمیکردم که مهاجرت همون چیزیه که همیشه میخواستم و همچنان میخوام و حتی از یک قطره تلاش هم برای استوار طی کردن مسیر دریغ نمی کردم اما انگار انسان واقعا به کمترین چیزی که نیازهای حداقلیش رو پاسخ بده، رضایت میده.


اندوه عشق های تجربه نشده، ماجرا های از سر نگذشته، مکالمات و رفاقت های با کیفیت رخ نداده و سفرهای نرفته در دلم زنده ست و این چیزیه که مرددم میکنه. اما دیگه فرصتی نیست.
 

موافقین ۸ مخالفین ۰

این تابستون، تقریبا با یک ماه تاخیر برگشتم خونه. به بهانه مسابقه ی شطرنجی که در شهر دانشجوییم برگزار می شد؛ این چیزیه که انقدر تکرار کردم که خودم هم باورم شد ولی در حقیقت میدونم که شاید بیشتر موندن و هر روز رفتن به جایی که نه تنها مسابقه شطرنج اونجا برگزار می شد که از قضا محل کار اون هم بود چیزی رو تغییر بده. گاهی فقط یک ملاقات کوتاه، رد و بدل شدن یک سلام، یک نگاه، میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده. ولی این اتفاق نیفتاد. هرچند که تا روز آخر و یا حتی آخرین ساعات قبل از پرواز تلاش کردم. نشد.

توی مسابقه شطرنج هم با 5 باخت، 1 مساوی و 3 برد نتیجه درخشانی نگرفتم.
حالا دوباره برگشتم پشت میزم در خانه پدری و نمی تونم تشخیص بدم که کدوم یک بیشتر اذیتم میکنه؛ معدل شش ترم اولم که بالای 17 نیست، GPAم که دیگه هیچ وقت قرار نیست 3.7 از 4 باشه، یا نبودن اون.
شاید بیش از 10 سال اخیر زندگیم منتظر این روزها بودم. روزهایی که بالاخره به جای فکر و خیال و رویاپردازی، یک اقدام عملی از دستم بربیاد برای رفتن. زبان، مقاله، در آوردن لیست دانشگاه ها و...
حالا که به روزهایی که به معنای واقعی کلمه "تمام عمرم" منتظرشون بودم رسیدم، به اون دیالوگ انیمیشن Soul فکر میکنم. ماهی جوانی که به یک ماهی سالخورده رسید و گفت من دنبال جایی می گردم که بهش میگن اقیانوس. ماهی سالخورده میگه " این همون جاییه که همین الان درش هستی." ماهی جوان میگه:" این؟ این که آبه. من دنبال اقیانوس می گردم."
 

موافقین ۳ مخالفین ۰