دیروز شد دقیقا یک ماه که با یک نفر آشنا شدم. یکبار براش تعریف کردم که
خیلی بچه بودم که PS1 داشتم و این تنها ورژن PS بود که در تمام زندگیم داشتم. یه بازی داشتیم که یه مسابقه ماشین سواری بود و لحظه ای که شروع می شد، همراه با چندین ماشین دیگه پشت خط شروع مسابقه بودی و بعد صدای شمارش معکوس می اومد و سوت شروع زده می شد و باید با سرعت راه می افتادی به سمت خط پایان. توی مسیر مسابقه خیلی وقتا ممکن بود بخوری به در و دیوار و باید دنده عقب می گرفتی و دوباره توی جاده قرار می گرفتی و به مسیر ادامه می دادی، توی این دنده عقب گرفتنا و چرخیدنا پیش می اومد که گاهی وارد جاده دیگه ای بشی یا توی همون مسیر مسابقه شروع کنی به برعکس رفتن. اینجور وقتا دسته پلی استیشن شروع می کرد به لرزیدن؛ و تا لحظه ای که تو دوباره توی مسیر درست قرار نگرفتی می لرزید.
از زمان کوتاهی که به سن دیت کردن و از اون مهم تر، شرایط و امکانش رسیدم، و موقعیت هایی برام پیش اومده و با چندنفری معاشرت کردم، هربار حس میکردم که دستهه داره توی دستم میلرزه.
و بهم میگه این نیست. این درست نیست. این اشتباهه. برگرد.
این، اولین باره که با آدمی همچین حسی رو ندارم. و خیلی آرامش بخشه چون کم کم داشتم فکر می کردم که شاید دسته من خرابه.
هرچند که مطمئن نیستم باهاش ادامه بدم...
.
پارسال همین موقع ها بود؛ دلم میخواست تو این شهر جدید خودم رو بندازم وسط یه تجربه جدید؛ یه حس ناشناخته. و بعد وایسم و با تمام احساساتم Deal کنم و حالم از خودم بهم بخوره که چرا بیشتر مراقب خودم نبودم. نمیخواستم تا ابد از ترس آسیب دیدن تو حباب بمونم.
تجربش کردم، لذت بردم، خاطره ها ساختم و آسیبشم دیدم. ولی شاید چون منتظرش بودم کمتر درد گرفت.
پژمردم کرد، ولی اشکال نداره؛ چون
I'm gonna take my pain and consume it.